نتایج جستجو برای عبارت :

قاصدک بود و نمی دانستم

به نام او...
 غروب یک‌ روز زمستانی بود. دفتر شعرش را باز کرد و خواند:
چون رملهای خسته ی صحرا نشسته امبی وزن و در سکوت همین جا نشسته ام
گفتم: دست بردار، بی وزنی و سکوت صفت قاصدک هاست، اما تو که قاصدک نیستی نازنین!
لبخند زد و گفت: اما میتونم باشم ها!گفتم: من که عاااااشق قاصدکهام، چون هنوز هم به خیال خام بچه گی هایم ، فکر می کنم قاصدکها از طرف خدا برایمان خبرهای خوب می آورند. ثابت کن که شبیه قاصدکی!!
اما بعدش یادم رفت بهش بگم: شوخی کردم به خدا!
و ثابت ک
قاصدک! هان، چه خبر آوردی ؟از کجا وز که خبر آوردی ؟خوش خبر باشی، اما،‌ اماگرد بام و در منبی ثمر می گردیانتظار خبری نیستمرانه ز یاری نه ز دیار و دیاری باریبرو آنجا که بود چشمی و گوشی با کسبرو آنجا که تو را منتظرندقاصدکدر دل من همه کورند و کرنددست بردار ازین در وطن خویش غریبقاصد تجربه های همه تلخبا دلم می گویدکه دروغی تو، دروغکهفریبی تو، فریبقاصدک هان، ولی … آخر … ای وایراستی آیا رفتی با باد ؟با توام، آی! کجا رفتی ؟ آیراستی آیا جایی خبری هست هن
اگر از شما بپرسند که «رؤیایی‌ترین گلی که می‌توانند به شما هدیه بدهند کدام است؟» چه پاسخی می‌دهید؟ احتمالا گل رز ؛ یا شاید هم گل نرگس و ارکیده‌ی آبی.اما پاسخ من «گل قاصدک» است! اصلا مگر داریم از این گل، رؤیایی‌تر؟!گل قاصدک زبان ندارد که اگر داشت؛ از خیلی چیزها سخن می‌گفت. از آرزوهای بسیاری که توسط پیر و جوان در گوشش خوانده شده تا آن‌ها را به خدا برساند. از «دوستت دارم» ‌هایی که عُشّاق برایش زمزمه کرده‌اند تا به گوش معشوقشان برساند. گل قا
کاش به قاصدک راز نمی گفتم شاید زود باورم قاصدک ها گم نمی شن اما خیلی دیر شده برای نجات رازم ، نمی تونم بنویسم از این راز یا حتی حرف بزنم فقط می تونم نگاه کنم امان از چشمای راست گوی من که باز حرف دلم رو فریاد می زنه به خاطر همین ساکت همیشه سر به زیرم و چشم می دزدم از یه جای به بعد دیگه خود خودم قاصدک لج بازی شدم که سرگردون شد ولی تن داد به دست هایی که مچاله اش می کردن و به بادش می دادن یه قاصدک همیشه مسافرم و هیچ وطنی در قلب کسی ندارم من غریب این شهر
قاصدک امروز هم آمد...اما مثل همیشه...
قاصدک هم از چشم در انتظار بودن من با خبر است...
قاصدک  میداند هر روز عصر ها همان عصر های دلگیر تا هنگام غروب خورشید کنار پنجره می ایستم در انتظار خبری از تو ...
قاصدک هم میداند که انتظار برای تو بیهوده است ...
قاصدک هم عادت کرده به نیامدن تو...
قاصدک هم از اینکه خبری از تو برای من ندارد شرمنده است...
.
.
.
این شبها زیر نور ماه می ایستم و تجسم میکنم دیدار دوباره مان را زیر نور همین ماه...زیر همین آسمان پر از ستاره...
چه زی
قاصدک امروز هم آمد...اما مثل همیشه...
قاصدک هم از چشم در انتظار بودن من با خبر است...
قاصدک  میداند هر روز عصر ها همان عصر های دلگیر تا هنگام غروب خورشید کنار پنجره می ایستم در انتظار خبری از تو ...
قاصدک هم میداند که انتظار برای تو بیهوده است ...
قاصدک هم عادت کرده به نیامدن تو...
قاصدک هم از اینکه خبری از تو برای من ندارد شرمنده است...
.
.
.
این شبها زیر نور ماه می ایستم و تجسم میکنم دیدار دوباره مان را زیر نور همین ماه...زیر همین آسمان پر از ستاره...
چه زی
خیره‌ام به قاصدک
این گیاه غریب
که پس از مرگ به راه می‌افتد...! 
|معین دهاز|
نمیدانم تصور و برداشت شما از این متن چیست؛ اما من آن را اینطور برداشت میکنم. عده‌ی کثیری از انسان ها (شاید هم عده‌ی کمی!) اینگونه هستند، مانند قاصدک ها! 
بالاخره که قرار نیست در زندگی همیشه پیروز باشیم و همه چیز باب میلمان پیش برود. گاهی وقت‌ها هم خواه ناخواه طعم تلخ شکست را می‌چشیم. امان از آن زمانی که در اوج سیر میکنیم و تا به خود می‌آییم، میبینیم که محکم زمین خورده‌
خیره‌ام به قاصدک
این گیاه غریب
که پس از مرگ به راه می‌افتد...! 
|معین دهاز|
نمیدانم تصور و برداشت شما از این متن چیست؛ اما من آن را اینطور برداشت میکنم. عده‌ی کثیری از انسان ها (شاید هم عده‌ی کمی!) اینگونه هستند، مانند قاصدک ها! 
بالاخره که قرار نیست در زندگی همیشه پیروز باشیم و همه چیز باب میلمان پیش برود. گاهی وقت‌ها هم خواه ناخواه طعم تلخ شکست را می‌چشیم. امان از آن زمانی که در اوج سیر میکنیم و تا به خود می‌آییم، میبینیم که محکم زمین خورده‌
سرود قاصدک ها
قاصدک اینجا خبر ها  مبهم استهیزم سوزاندنی ها  درهم است
رنج و درد و غصه بسیار است لیکدلخوشی ها پیش آدم ها  کم است
هر کسی سر  برده در لاکش فروچون کمان  قد بلند ما   خم است
حال بابا ها در اینجا خوب نیستمادر اینجا درد جان را مرهم است
قهر کرده ابر و باران  با زمینرازقی در انتظار  شبنم  است
چشمه و رود  خروشان را چه شد؟بارش باران در اینجا نم نم است
سیب را چیده ست حوا  از درختکیفر و جرمش نصیب آدم است
در سکوتی سرد بنشست  عاطفهقاصدک اینجا
درجه ابهام 4 از 4
روی ابرها...
در میان مزرعه ای از قاصدک ها بودم...
یکی از قاصدک ها را چیدم...
فوت کردم 
ولی ریزه گل هایش جدا نشدند
با قدرت بیشتری فوت کردم 
ولی قاصدک پخش نشد
حالت خودش را حفظ کرده بود
همین طور مانده بود
قاصدک دیگری چیدم
فوتش کردم 
ولی ریزه گل هایش جدا نشدند
به زمین پرتابش کردم 
شروع به دویدن در میان مزرعۀ قاصدک ها کردم 
به همه با دستانم ضربه میزدم
با پاهایم لگد میزدم
برخی را میکندم و فوت میکردم
اما هیچ قاصدکی پخش نمیشد 
گل ریزه هایش
قاصدک سوخته | فرزانه رجبی
نام رمان:#قاصدک_سوخته
نویسنده: فرزانه رجبی
ژانر:عاشقانه ، اجتماعی
خلاصه رمان قاصدک سوخته:
دانلود رمان قاصدک سوخته؛ داستان در مورد دختری شهرستانی را روایت می کند که به تهران اومده که با کار کردن بتونه خرج خودش را در بیاره که در شرکت خدماتی که مشغول کار شده به مهمانی فرستاده میشه و در اون مهمانی متوجه میشه کسی قصد کشتن یکی از مهمان های که در اون جمع حضور دارند را داره
 
 لینک دانلود رمان قاصک سوخته :
دانلود رمان قاصدک
اگر از شما بپرسند که «رؤیایی‌ترین گلی که می‌توانند به شما هدیه بدهند کدام است؟» چه پاسخی می‌دهید؟ احتمالا گل رز ؛ یا شاید هم گل نرگس و ارکیده‌ی آبی.اما پاسخ من «گل قاصدک» است! اصلا مگر داریم از این گل، رؤیایی‌تر؟!گل قاصدک زبان ندارد که اگر داشت؛ از خیلی چیزها سخن می‌گفت. از آرزوهای بسیاری که توسط پیر و جوان در گوشش خوانده شده تا آن‌ها را به خدا برساند. از «دوستت دارم» ‌هایی که عُشّاق برایش زمزمه کرده‌اند تا به گوش معشوقشان برساند. گل قا
 
اگر از شما بپرسند که «رؤیایی‌ترین گلی که می‌توانند به شما هدیه بدهند کدام است؟» چه پاسخی می‌دهید؟ احتمالا گل رز ؛ یا شاید هم گل نرگس و ارکیده‌ی آبی.اما پاسخ من «گل قاصدک» است! اصلا مگر داریم از این گل، رؤیایی‌تر؟!گل قاصدک زبان ندارد که اگر داشت؛ از خیلی چیزها سخن می‌گفت. از آرزوهای بسیاری که توسط پیر و جوان در گوشش خوانده شده تا آن‌ها را به خدا برساند. از «دوستت دارم» ‌هایی که عُشّاق برایش زمزمه کرده‌اند تا به گوش معشوقشان برساند. گل
من می‌دانستم که عوض شده‌ام. می‌دانستم که تغییراتی در من ایجاد شده که مرا تبدیل به انسانی جدید کرده‌است. و می‌دانستم که این تغییرات پایانی‌ام نیست. هر روز با مواجهه با هر مسئله‌ی کوچک و بزرگی، کارایی مغزم را می‌سنجیدم و خودم را در شرایط گوناگون امتحان می‌کردم.من عوض شده بودم و از این بابت خوشحال بودم. کنترل زندگی‌ام را در دست داشتم و در حال ساخت دنیایی مطابق میلم بودم. معرکه بود.
قاصدک سوخته | فرزانه رجبی
نام رمان:#قاصدک_سوخته
نویسنده: فرزانه رجبی
ژانر:عاشقانه ، اجتماعی
خلاصه رمان قاصدک سوخته:
دانلود رمان قاصدک سوخته؛ داستان در مورد دختری شهرستانی را روایت می کند که به تهران اومده که با کار کردن بتونه خرج خودش را در بیاره که در شرکت خدماتی که مشغول کار شده به مهمانی فرستاده میشه و در اون مهمانی متوجه میشه کسی قصد کشتن یکی از مهمان های که در اون جمع حضور دارند را داره
 
 لینک دانلود رمان قاصک سوخته :
دانلود رمان قاصدک
 
قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا ، وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی ، اما ، اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری ، نه ز دیار و دیاری ، باری
برو آن جا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که ترا منتظرند!
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصدک تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو، فریب!
 
قاصدک ! هان ، ولی … آخر …. ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی ! کجا رفتی ؟ آی
 
کتاب قاصدک : عشق اگر عشق باشد هجرانی نباشد که به وصالش نرسد
 
کتاب قاصدکنویسنده: علی مؤذنیانتشارات: سوره مهر
معرفی:
فقط کافی است که عاشقانه کسی را بخواهی، درد هجرانت به وصال می انجامد حتماً، فقط مشکل این جاست که عشق را بلد نیستیم معنا کنیم. داستان عشق “زن و مرد” “پسر و پدر” کوتاه اما خواندنی است.
بریده کتاب:
چشم هایم را باز کردم. امید خیره نگاهم می کرد. لبخند زدیم. با تکان سر پرسید: آره؟سرتکان دادم که چه جورهم! با غرور قاشق غذا را در دهانش گذا
قاصدک انقلاب : بیان دستاوردهای بزرگ انقلاب با زبانی ساده و داستانی
 
قاصدک انقلابنویسنده: ابوالفضل هادی منشانتشارات زمزم هدایت
معرفی:
متاسفانه یک خود کم بینی و بدبینی نسبت به خودمان و انقلاب مان به وجود آمده که این بدبینی پیامد های ناخوشایندی خواهد داشت.طبق نظریه گام دوم انقلاب باید به مردم امید داد و مهم ترین وظیفه ما امید دادن به مردم است اما نه امید بی اساس و بی پایه بلکه امیدی بر اساس واقعیت های موجود در کشور.مجموعه قاصدک های انقلاب به ب
کاش لغت ژاپنی «خواهر» را می‌دانستم. آن‌گاه می‌توانستم او را با یک کلام خوب همراهی کنم. بودا، خدای او، می‌گفت: «بخشیدن مال به یک انسان می‌تواند او را هفت سال سیر کند، اما یک کلام خوب می‌تواند او را هفتادوهفت سال سرشار نگه دارد.»چین و ژاپن ص ۶۹ و ۷۰
دانلود آهنگ تمام من بیا ولی تو به مزار من یه لاله جا بزار شروین حاجی آقاپور در عصر جدید
ahang tamam man biya vali to be mazare man ye lale ja bezar az Shervin Hajipour
دانلود آهنگ تمام من بیا ولی تو به مزار من یه لاله جا بزار شروین حاجی آقاپور در عصر جدید
به جای من یه قاصدک یه روز میاد تو خواب تو
تو قدرشو بدون بعد من اگه نبود کسی به یاد من
تو شعرمو بخون به جای من شاید یکی بیاد جایی بفهمتت
که بیشتر از من میخوادتت
تمام من بیا ولی تو به مزار من یه لاله جا بزار
تمام من بیا ولی تو به مزار
 
 
 
مصاحبت گون و قاصدک روزی  قاصدک همچنان بر مرکب باد می تاخت  . و ازادی را بر اوج قدرت نظاره می کرد . بوته ی گون که در زیر خاک با غل و زنجیر بسته شده بود به قاصدک  می گوید . سلام  ای قاصدک که از صد دنیا ازادی .  خوشا به حالت . منو می بینی در چه وضعی افتاده ام . پیغامی  برایت دارم . ولی در پیغامم راز دار باشی  نکند دران پیمان بشکنی و سو استفاده کنی تو را که از هر دنیایی شاد و خندانی گاهی خبری هم از من بدبخت بگیر  . نگاهی به من بینداز سالهاست در این
9 شهریور 1397 - روز سوم - رنگارنگ(رنگی)
کما. توی کما بودم. نمی دونستم که از کجا می دونم. چیزی حس نمی کردم. چیزی نمی دیدم. شتیده بودم وقتی کسی توی کما میره، به همراهانش میگن باهاش صحبتت کنن، اون می شنوه ولی نمیتونه جواب بده. اما من هیچی نمی شنیدم. تمام شبانه روز خواب بودم و توی خواب راه می رفتم. اون ها تلاش کردن تا من رو از توی کما بیرون بیارن، اما دست هاشون جای اینکه من رو بالا بکشن، بیشتر و بیشتر به سمت پایین هل میدادن. می گن اگر توی مرداب بیفتی، دست و
سلام ای قاصدک بر مرکب باد جهان در زیر پایت گشته ازاد چه دنیایی از این زندان و بیدادگون در زیر خاک زنجیر و فریادهمی پیغام دارم من برایت نباشد فاش پیغامم شفاعت تو را باشد زدنیا شاد و خندان چه آگه باشد از فقدان و زندانمرا بین سالها در بند خاکم پیامی را برایت هدیه دارم بشین تا من برایت قصه گویم همه شب ناله هایم گریه خونم ندیدم خوش ز هر قاصد پیامی همه بازیچه و نیرنگ و بازی تو را رازی باشد انچه دیدی ز هر پیغام نهفته یک امیدی زهر پیغام در ان پیم
خاصیت های چای قاصدک
چای قاصدک چه خواصی دارد؟
چای قاصدک برای سفت کردن پوست شکم
اگر به دنبال یک گیاهی دارویی برای سفت کردن پوست شکم هستید می توانید از چای قاصدک کمک بگیرید.
این گیاه دارویی باعث می شود تا عملکرد کبد شما بهبود پیدا کند. چای قاصدک باعث می شود تا آب حبس شده در بدن از بین برود. همچنین شما می توانید این ادویه را با ادویه های دیگر ترکیب کنید تا چربی های شکم شما از بین برود.
 
ادامه مطلب
برو ای قاصدک 
حال مرا دیگر نمی پرسی 
کجای قصه ات گیرم 
که بر این زخم سنگین ترک خورده 
دگر حالی نمی پرسی 
برو ای قاصدک  با هر سوار سرخوشت از باد 
تو را رقصان تورا شادان 
چنین خوش باد 
اگر مغموم می بارم 
اگر لبریز گریانم 
اگر فردای فرداها 
تو را بادی وزید 
بر روح بی جانم  
    سلامی را رسان 
    بر تک چراغ روشن و شیدا 
بگو من عاشقم  تنها  
             بگو مادر ..... 
              تو را من دوست می دارم   
شاعر خالقی (عرفان)
 
 
 
ما قاسم سلیمانی را... نه؛ بگذارید از زبان خودم بنویسم، من قاسم سلیمانی را یک ابرمرد می‌دانستم، یک ابرقهرمان، به قول آنور آبی ها یک سوپرمن...
آری؛ من قاسم سلیمانی را یک ابر مرد می‌دانستم؛ شبیه پدر در بچگی‌هایم. آن موقع که انتظار داشتم هر اتفاقی می‌افتد پدرم قرص و محکم روبه‌رویش بایستد و ناکارش کند و هیچ طوریش هم نشود.
من قاسم سلیمانی را یک ابرمرد می‌دانستم؛ قرار همیشگی نانوشته‌مان این بود که من شعار مرگ بر آمریکا بدهم و او ضربه های اساسی
استقرار کتابخانه عمومی سیار قاصدک در مصلی بزرگ امام خمینی(ره) رشت بعنوان میزخدمت
همزمان با چهلمین سالروز اقامه نماز جمعه کشور، مدیرکل کتابخانه های عمومی استان گیلان با حضور در محل استقرار کتابخانه عمومی سیار قاصدک در مصلی بزرگ امام خمینی(ره) رشت به عنوان میز خدمت، به تشریح اقدامات مجموعه کتابخانه های عمومی استان پرداخت.
اول از همه اینو گوش بده :) 
جهت گوش دادن کلیک کنید
دیشب با این آهنگ تک تک خاطره هایی رو که توی عکس های آلبوم بچگی هام جا مونده بودن مرور می کردم
آدمایی که بودن تو عکسا و الان دیگه نیستن ....میشد به راحتی با دیدن عکسا عطرشون رو حس کرد...
همین طور که  ورق می زدم و جلوتر می رفتم بیشتر به عقب برمیگشتم خوب نگاهشون میکردم تا از دوباره جای خاطره های بد تو ذهنم رو بگیرن... تا یادم بمونه واقعا کی بودم 
میدونی یکی از عکسا منو یاد یه خاطره ای انداخت...
یادمه بچه
او زمانی انجا به تفرج ایستاد ، زنی قاروره ( چیزی مثل پیشاب ) بیماری را باز آورد . او در آنجا نگاه کرد و گفت : این بیمار جهود است . باز نگاه کرد و گفت تو خدمتکاری ؟
گفت : اری
گفت دیروز ماست خورده است ؟
زن گفت آری
مردم از علم او تعجب بنمودند و ابو علی را ازین جریان حیرت آمد
چندان توقف کرد که او از کار فارغ شد
پیش رفت و به مردک گفت اینها را از کجا معلوم کردی ؟
گفت از انجا که تورا شناختم که تو بوعلی هستی...
بوعلی گفت : این مشکل تر...
بو علی چون الحاح ( پافشاری )
یک : عاشق قاصدک بود. همیشه پشت قفسه ی کتاب هایش یک شیشه ی مربا نگه میداشت که تویش پر بود از قاصدک.
توی حیاط خانه که قدم میزدیم یا وقتی که تا سوپری سر کوچه میدویدیم اگر قاصدکی میدید سریع میگرفتش تا بعدا بگذاردش توی شیشه مربا.
میگفت :« میخوام زیاد بشن و وقتی یه عالمه شدن با تو میریم توی حیاط ، پای درخت نارنج میشینیم و توی گوش همه شون دونه دونه آرزو هامونو میگیم. تا پیغاممونو ببره پیش خدا »  :)
یک وقت هایی هم میگفت که:« وقتی که توی یزدی اگر قاصدکی دیدی
من نیک می‌دانستم که ایستادن در برابر خودکامگی، هزینه دارد
و در پی ارتقای توده‌ها بودن و بالاخص آگاه‌تر ساختن آنان، هزینه دارد.
و به مقابله برخاستن با امتیازها و بت‌ها از هر سنخ و گروه، هزینه دارد.
و می‌دانستم که دشمنی با من و یاران من و القای شبهه و تهمت بالا خواهد گرفت و به موجی لگام‌گسیخته و گسترده تبدیل خواهد شد.
با این همه نیک می‌دانم که این رسالت من است و امانتی است در دستم و نیز معنای حیات من است.
از این رو، همه این هزینه‌ها را، چون گ
استقرار کتابخانه عمومی سیار قاصدک در مصلی بزرگ امام خمینی(ره) رشت بعنوان میزخدمت
 
همزمان با چهلمین سالروز اقامه نماز جمعه کشور، مدیرکل کتابخانه های عمومی استان گیلان با حضور در محل استقرار کتابخانه عمومی سیار قاصدک در مصلی بزرگ امام خمینی(ره) رشت به عنوان میز خدمت، به تشریح اقدامات مجموعه کتابخانه های عمومی استان پرداخت.
 
من می دانستم آن لبخندها کار را خراب می کنند...آن همه شباهت؛ من به تو و تو به من.
من می دانستم تو آمدی که از بیخ و بنم بکنی و با این حال؛ باز تن دادم به مرگ بی صدایی.
شهید شدن را بلدی؟ با لذت جان دادن در راه هدفی والا...؟
یا فقط شهید کردن و قربانی پس انداختن پشت سرت، را می دانی؟ 
شانه می زدی به مویم و من نوازش تار به تارش را حس می کردم.
همان جا میان جمع به دنیای خیال می بری ام و من از همه جا بی خبر، به دست هایم نگاه می کنم که دور بازوهای تو پیچک می تنند. سب
الف عزیزمهمان طور که احتمالا خودت میدانی این روز های من پر از تو ست. در بین فکر کردن به تو٫ حرف زدن با تو٫ راه رفتن با تو و... درس میخوانم٫ غذا میخورم و نفس میکشم. 
از حال و روزم که برایت بگویم٫ پرم از سبکی. مثل یک تکه قاصدک سفید که فوتش کرده اند برود یک جای دور بنشیند روی آرزو های کسی. فوتم کرده اند و من توی هوا شناورم. به تو فکر میکنم و توی هوا میمانم. به زنگ زدن های اول صبحت٫ به نگرانی هایت از بابت سربه هوایی هایم٫ به تیزبینی ات در دیدن چیزهایی که
من هیچوقت سبزه ای را به یادتو گره نخواهم زد ، نمیخواهم گره ای به کار دنیا بیندازم و تو را آرزو کنم ... مادر میگوید قدیم ها اینطور بود سر سفره های عقد تمام گره هارا باز میکردند که  بخت عروس و داماد پر از گره و جدایی نباشد... از کجا معلوم که این سبزه گره زدن ها بختمان را گره نزند و تمام نقشه هایمان را نقشه بر آب نکند ؟! از کجا معلوم تمام این بودن و نبودن های اجباری و رفت و آمد های اتفاقی زیر سر این گره های زمخت نباشد ؟! مثل همان ماجرای سفره ی عقد و بخت و
آیـت الله بـهـجـت:از ما، عمل چندانی نخواسته اند!مهم تر از عمل کردن، "عمل نکردن" است!تقوا یعنی "عمل گناه را مرتکب نشدن!همه میپرسند چه کار کنیم؟من میگویم: بگویید چه کار نکنیم؟ پاسخ اینست:گــنـــ ـــاه نــــکــنــیــد.شاه کلید اصلی رابطه با خدا " گــنــاه نــکــردن " است#قاصدک
من اگر می‌دانستم، عریان‌تر می‌شدم و این خوب نیست.
مرا گمراه کن زیرا نیک می‌دانم که همه‌چیز با همه‌چیز یکی است:
دو سنگ به هم می‌فرسایند، چیزی بین‌شان نیست، چیزی در میانه نیست. میانه یک هوس است، میانه خالی است.
حرصِِ من برای یافتنِ خالی‌ها تمامی ندارد. سگی دندان به دندان می‌فرساید، در جستجوی چیزی. میانه‌ها بر هم فشرده می‌شوند.
من اگر می‌دانستم، تمام نمی‌شدم، و از ناتمامی می‌ترسم. زیرا نیک می‌دانم که در ابدیت چیزی نیست.
افق خالی است، ا
داس بی دسته ما 
روزها و سالهایی  
علف هرزه ان باغچه را می چیند 
پدری پیر     کمری تا خورده     دستهایش چه زمخت
داس بی دسته ما گنج گرانی ایست 
که به دست پدری پیر به زمین می کوبد 
هرزه را می جوید , می شوید 
باغچه را اباد است . 
و درختانی که در ان سر به فلک اراسته 
پدری پیر اما ...
عمر را باقی نیست  
گوشه ای بنشسته 
مالکانی هر سو چشم شوریده ای بنگارند 
 و در ان باغچه ابادی به جدال پردازند 
پدر !!؟
فرزندان   پسرانم     
من اگر می دانستم که ز ان موهبت و عش
به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست
امروز بعد از چند روز تعطیلی رفتم سرکار ، و به معنای واقعی سرِکار رفته بودم
چون در روز تعطیل رسمی بعد از 13 بدر کسی برای خرید به بازار نمی آید(حداقل مشتریِ مربوط به کار ما نیست)
خلاصه ساعت 3 رضایت ارباب رو با تماس تلفنی جلب کردم و به امید غذای ِ گرمِ مامان پز ، روانه خانه شدم.
اما دریغ از حضور مادر در خانه و دریغ از غذای گرم.
باید کاری میکردم.بنابر این ساعت 4 دست به کار شدم. تصمیم گرفتم کاری کنم که بتونم خروجی کا
کتاب "ای کاش وقتی بیست ساله بودم می دانستم..." در رابطه با نحوه نگاه به فرصت ها، بالا بردن روحیه ریسک پذیری، کاهش ترس از شکست، بالا بردن روحی خلاقیت و کارآفرینی، استفاده بهینه از منابع، خارج شدن از چارچوب های مرسوم و ... بحث ها و تجاربی رو نقل می کنه.
ادامه مطلب
کتاب "ای کاش وقتی بیست ساله بودم می دانستم..." در رابطه با نحوه نگاه به فرصت ها، بالا بردن روحیه ریسک پذیری، کاهش ترس از شکست، بالا بردن روحی خلاقیت و کارآفرینی، استفاده بهینه از منابع، خارج شدن از چارچوب های مرسوم و ... بحث ها و تجاربی رو نقل می کنه.
ادامه مطلب
کتاب "ای کاش وقتی بیست ساله بودم می دانستم..." در رابطه با نحوه نگاه به فرصت ها، بالا بردن روحیه ریسک پذیری، کاهش ترس از شکست، بالا بردن روحی خلاقیت و کارآفرینی، استفاده بهینه از منابع، خارج شدن از چارچوب های مرسوم و ... بحث ها و تجاربی رو نقل می کنه.
ادامه مطلب
نمی‌دانم بعد از چند سال، اما بعد از سال‌های طولانی بود که شیرین‌عسل خریدم. اولین گاز را که زدم خودم را از روی ذوق به سمت عقب پرت کردم و روی مبل ولو شدم. نمی‌دانم از طعم خود شیرین‌عسل بود یا از طعم خاطرات روزهای خوب و ساده‌تر. روزهایی که دلار 16 هزار تومان نبود. روزهایی که به خاطر ویروس کرونا قرنطینه نشده بودیم. روزهایی که حتی نمی‌دانستم مهاجرت چیست. از کثافتِ سیاست چیزی نمی‌دانستم. روزهایی که میگرن نداشتم. قرص ضد افسردگی نمی‌خوردم. روزها
 
ما قاسم سلیمانی را... نه؛ بگذارید از زبان خودم بنویسم، من قاسم سلیمانی را یک ابرمرد می‌دانستم، یک ابرقهرمان، به قول آنور آبی ها یک سوپرمن...
آری؛ من قاسم سلیمانی را یک ابر مرد می‌دانستم؛ شبیه پدر در بچگی‌هایم. آن موقع که انتظار داشتم هر اتفاقی می‌افتد پدرم قرص و محکم روبه‌رویش بایستد و ناکارش کند و هیچ طوریش هم نشود.
من قاسم سلیمانی را یک ابرمرد می‌دانستم؛ قرار همیشگی نانوشته‌مان این بود که من شعار مرگ بر آمریکا بدهم و او ضربه های اساسی
سال های پیش فکر می کردم همیشه عاشق می مانم. فکر می کردم حتما باید با کسی زندگی کنم که عاشقش می شوم و اگر این طور نشود، نیمه شبی در سی سالگی، مجنون و بی قرار با دستی که روی کاغذ می لرزد، ناگهان از خانه ی امن و بی عشقم بیرون می زنم و در کوچه ها و خیابان های شهر آواره می شوم تا به دنبال معشوقم بگردم.سال های پیش فکر می کردم زندگی همیشه بر یک قرار می ماند. آن روزها نمی دانستم عشقی که بازتابی در خور نداشته باشد، انسان ها را خسته می کند. عاشق را خسته می کند
هیچ وقت تو زندگیم انقدر تو تصمیم گیری ناتوان نبوده ام. هیچ وقت نشده بوده که انقدر فکر کنم و به هیچ نتیجه ای نرسم.
از پارسال می دانستم که بالاخره این انتخاب رشته می رسد. از پارسال هم می دانستم که بالاخره باید بین دو رشته ی تجربی و انسانی یکی را انتخاب کنم. اما هنوز نمی دانم کدامش از آخر؟ و مهم تر از همه، وقتی انتخابش کردم آن وقت چه؟ از آخر دکتر می شوی؟مترجم شفاهی یا کتبی؟ داروساز می شوی؟ استاد دانشگاه می شوی؟ چه رشته ای آن وقت؟ ادبیات فارسی؟ زبان
به مریم گفتم نمی خواهم از بخش تاریک وجودم فعلا حرفی بزنم؛ همان بخشی که این روزها بر ناکامی متمرکز است. وقتی نمی نویسم این بخش تاریک بزرگ تر می شود. نمی توانم خوب و درست از چیزی که گذشته بنویسم و شاید همین است که دارد همه چیز را سخت می کند. به او گفتم این که نمی توانم بنویسم آزارم می دهد. واقعا آزارم می دهد و انگار که در برابر جهان من را نا توان تر کرده است. چند ماهی است مداوم فکر می کنم چه ناتوان و ضعیفم در برابر جهان. این که در نهایت تمام ماجراها خ
#برشی_از_یک_کتاب
#رمان_اجتماعی
مدتی کوتاه،پاک گیج شده بودم و نمی دانستم تنهایی چه کنم. بیش از نیم قرن از سلیمان مراقبت کرده بودم . زندگی روزانه ام با محوریت خواسته های او و در همینشینی اش شکل گرفته بود. حالا آزاد بودم که طبق خواسته ام عمل کنم، اما خودم هم می دانستم این آزادی توهمی بیش نیست، چون آنچه بیش از همه آرزویش را داشتم از دسترسم دور بود. مردم همیشه می گویند هدفی برای زندگی ات پیدا کن و همسو با آن زندگی کن. اما گاهی، وقتی عمر انسان به انتها
یکی از نمایندگان فروش شرکت کوکاکولا، مایوس و ناامید از خاورمیانه بازگشت. دوستی از وی پرسید: چرا در کشورهای عربی موفق نشدی؟ وی جواب داد: هنگامی که من به آنجا رسیدم مطمئن بودم که می توانم موفق شوم و فروش خوبی داشته باشم. اما مشکلی که داشتم این بود که من عربی نمی دانستم. لذا تصمیم گرفتم که پیام خود را از طریق پوستر به آنها انتقال دهم. بنابراین سه پوستر زیر را طراحی کردم: پوستر اول مردی را نشان می داد که خسته و کوفته در بیابان بیهوش افتاده بود. پوست
دستم را فشرد
و به نجوایم سه حرف گفت .سه حرفی که عزیزترین دارایی تمام روزم شد :« پس تا فردا .»
ریش تراشیدم دوبارکفش‌هایم را برق انداختم دوبار .لباس‌های رفیقم را قرض گرفتم با دو لیرکه برایش کیکی بخرم ، قهوه‌ای خامه دار .
حالا تنها بر نیمکتمو گرداگردم عشاق ، لبخند زنانندو برآنم کهما را نیز لبخندی خواهد بودشاید در راه استشاید لحظه‌ای یادش رفتهشاید ... شاید ...
 
"محمود درویش"
 
پ.ن:
چه دانستم که این سودا مرا زین‌سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چ
خرید بلیط هواپیما وقتی انسان از روزمره گی های زندگی خسته می شود در پی سایت های معتبر خرید بلیط هواپیما می گردد تا بهترین و مطمئن ترین سایت ارائه دهنده اطلاعات پروازی را برای خرید بلیط هواپیما بیابد تا بدون استرس اقدام به سفر کند. سایت سفید پر در گامی مثبت اقدام به گرذآوری سایت های ارائه دهنده این خدمات نموده است و در کنار آن لینک های دسترسی به سایت ها را قرار داده تا بتوانید به سایت های هدف دسترسی داشته باشید.
بهترین سایت های خرید بلیط هواپ
 
اگر قرار بود به جز آدم چیز دیگه ای باشم قاصدک بودنو انتخاب میکردم مثل این دو تا خوشگل که تو سختی برام امید آوردن :)
 
+ : عیدتون مبارک :))
این آهنگه ام قشنگه : 
 
 
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
param name="AutoStart" value="False">


 
مایه اصـل و نسب در گردش دوران زر است 
هر کسی صاحب زر است او از همه بالاتر است دود اگر بالا نشیند کسـر شأن شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد چون که او بالاتر استناکسی گر از کسی بالا نشیند عیب نیست
روی دریا، خس نشیند قعر دریا گوهر است شصت و شاهد هر دو دعوی بزرگی میکنند
پس چرا انگشت کوچک لایق انگشـتر استآهن و فولاد از یک کوه می آیند برون
آن یکی شمشیر گردد دیگری نعل خر است کـره اسـب ، از نجابت از پـس مـادر رود
کـره خـر ، از خـریت پیش پیش مـادر است کاکل
معلم علوم اجتماعی چهار سال دبیرستانم را خیلی دوست داشتم. خانم جعفری محبوب نبود. خیلی از هم مدرسه ای هایم او را به سخت گیری می شناختند اما من جور دیگری دوستش داشتم. او هم مرا دوست داشت. آن سال ها برخلاف الان برونگرا و اهل گپ و گفت و خنده و شوخی بودم. همین می شد که احتمالا تا از چیزی ناراحت می شدم همه می فهمیدند. روزهای سوم دبیرستان بود که در حیاط مدرسه به مریم گفتم که به پوچی رسیدم. مریم خندید. من هم الان به آن روز و آن حرف می خندم. چه می دانستم پوچی
۱_نی نی آبجی لیلامون دختره ....هو هو ...لی لی لی لی ...!جیگرمن!البته پسر هم بود فرقی نمیکرد خوشگل من!ماشاالله لاحول و لا قوه الا بالله
۲_اون نی نی ای گفتم بهتون زود به دنیا اومده بود ۷ ماهه...عملش کردن حالش بد بود...؟!مرخصش کردن اومد خونه...لی لی لی لی ...هو هو!خدا رو شکر
نک :قاصدک هایی برای خدا
۲_این‌گربه هه رو!
زل زد توی چشم هایم و یکهو خواند : یوم ینظر المرء ما قدمت یداه ... من لبخند به لب داشتم.  ولی وقتی که خواند دلم خالی شد. انگار پتک گرفته بود و کوبانده بود بر سرم. 
ایستادم. جانی نمانده بود که دوباره هم قدمش راه بروم. نه که این آیه را تا به حال نشنیده باشم ... نه ... ولی این آیه را هیچ وقت در این چنین شرایطی نشنیده بودم. من وسط ِ بد مستی ِ دنیا بودم که برایم خواند یوم ینظر المرء ما قدمت یداه ... من وسط خنده بودم که برایم خواند یوم ینظر المرء ما قدمت یداه ...
با دستم راستم پفیلا می‌خوردم. همان‌طور شروع کردم به آشپزی بدون دست راست. بعد دیدم بد نیست ادامه بدهم و اینگونه شد که یک‌دستی برنج را پختم. قسمت سختش آنجا بود که برنج را از سینی داخل کاسه می‌ریختم و نمی‌دانستم با دستم سینی را در هوا نگه دارم یا خروج برنج از سینی را کنترل کنم. و آنجا که برنج خیس را از کاسه درون قابلمه می‌ریختم و مقدار زیادی ته کاسه چسبیده بود و نمی‌دانستم با دستم کاسه را در هوا نگه دارم یا برنج را به سمت قابلمه هدایت کنم. و آنج
تا کی به سوز و به ساز باید بسوزی و بسازی با این لکاته‌یِ ناپاکِ دست‌آغشته به دروغ و ریا و تزویر و آلوده‌تَن از کبر و غرور و شر؟ تا کی باید تسلیمِ تحمیلِ فشارِ غیرقابلِ تحمل این انبوهِ گندِ چرک شد؟ آه عزیزم؛ کاش چیزی از زمان نمی‌دانستم... 
تا کی به سوز و به ساز باید بسوزی و سازی با این لکاته‌یِ ناپاکِ دست‌آغشته به دروغ و ریا و تزویر و آلوده‌تَن از کبر و غرور و شر؟ تا کی باید تسلیمِ تحمیلِ فشارِ غیرقابلِ تحمل این انبوهِ گندِ چرک شد؟ آه عزیزم؛ کاش چیزی از زمان نمی‌دانستم... 
خب این مرگ خیلی چیز هاست و شروع خیلی چیز های دیگه؛ چون از شروع برگشت علاقم به زبان فرانسوی شروع شد و پایان یه چیزی که اسمی براش ندارم. قاصدکی که فوت شد هیچ وقت دونه هاش بر نمی گرده پراکنده میشه و بذر سفیدش جاهای دیگه کاشته میشه؛ رابطه ی ما همون قاصدک بود که چندین سال مراقبش بودیم و حالا فوت شده . برگشتی در کار نیست 
البته که تو نور آبی دوست داشتنی ای بودی و البته که قلب من شیشه ای بود ؛ ولی همین طور که گفتم 
همه چی تموم شده :)
 
 
 از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چند اصل بنا کردی؟
فرمود چهار اصل:  دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدمدانستم که خدا مرا میبیند پس حیا کردم  دانستم که کار مرا دیگری انجام نمیدهد پس تلاش کردمدانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم 
  
   
سنگ پشت
 
 
 
 
سنگ پشت
پشتش سنگین بود و جاده‌های دنیا طولانی. می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته می ‌خزید، دشوار و کُند؛ و دورها همیشه دور بودند. سنگ پشت تقدیرش را دوست نم
چهار اصل
کوروشی !!! : ۱-دانستم
که کار مرا دیگری انجام نمی دهد،پس تلاش کردم... ۲-دانستم
که خدا مرا می بیند،پس حیا کردم... ۳-دانستم
که رزق مرا دیگری نمی خورد،پس آرام شدم... ۴-دانستم
که پایان کارم مرگ است،پس مهیا شدم...  نکته
بسیار جالب:  این سخن که توسط باستان‌گرایان افراطی گاه
به کوروش و گاه به زرتشت

 نسبت داده می شود،  از امام صادق علیه‌السلام است. در منابع متعدد روایی چنین آمده است:

 قِیلَ لِلصَّادِقِ (ع) عَلَى مَا ذَا بَنَیْتَ أَمْرَکَ
فَقَا
نوشته زیردستنوشته یکی از بلاگرهای قدیمیه که الان سالهاست نمی نویسن و خواستم یادی کنم ازشون و نوشته هاشون تحت عنوان بابای قصه ها و وبلاگی که به این نام معروف بود
شاید باورتون نشه که من اون سالها با خوندن هر کدوم از این صدتا نامه چقدر اشک از چشام سرازیر شده:(
این پست رو قرار بود اول مهر بذارم ولی به دلایلی نشد
بابای قصه هایم، سلام.بابا یادت می آید اولین روز مدرسه را؟تو نگذاشتی با ریحانه بروم؛گفتی: امروز خودم می رسانم ات؛آخر جای تو روی شانه های م
نه روز روزگارش مثل روزه
نه شبهاش رنگ و بوی ماه داره
حواس روزگارش پرت انگار
همیشه توی سینه اش آه داره
 
به روی دلخوشی ها چشم بسته
برا غصه دلی آگاه داره
به هر دشت و دمن خونده فراغی
به لب هاش غزلی جانکاه داره 
 
گمونم دل زلیخایی کشیده 
که دائم سر میون چاه داره
نگارش دیگه بی نام و نشونه
که یکسر حوس بیراه داره
 
به دنبالش جلو چشم رقیبون
سر جنگ با قشون شاه داره
دوچشمونش به راه قاصدک هاست
هوای دلبر دلخواه داره
 
 
تو یه تیکه از من بودی و هستی و خواهی بود. 
عزیز قلبم
این زندگی گذشته گویا، ولی با تمام وجود دلم می‌خواد تناسخ حقیقت داشته باشه، توی یه زندگی دیگه و همه‌ی زندگیهای بعدی زود پیدات کنم و پیشت بمونم، حتّی اگه یه قاصدک باشم. 
همیشه به یادتم، و امیدوارم اون شیزوفرنی کوفتی که تازه بعد از این همه سال  فهمیدم چه بلاییه، توی زندگی بعدی دست از سرت برداره و تنهاییای لعنتیت که همیشه غصه‌ی گنده‌ی لعنتیم بود، توی فضای بیکران تجزیه بشه.
 
هرطور و هرجا باش
سبزیجات برگدار:سبزیجات برگدار سرشار از ویتامین‌های C و K و هم‌چنین فیبر و اسید فولیک هستند. این سبزیجات فشار خون را کاهش داده، قندهای خون را متعادل کرده و فشار کلیه را کاهش می‌دهند. 
آب ذغال اخته:آب ذغال اخته علاوه بر مفید بودن برای عفونت‌های دستگاه ادراری برای کلیه‌ها نیز مفید است. نوشیدن آب ذغال‌ اخته می‌تواند کلیه‌ها را از اگزالات کلسیم که یکی از اصلی‌ترین علل ایجاد سنگ‌های کلیه است، پاکسازی کند. توجه داشته باشید که از آب ذغال اخت
آن دوستت دارم داغ و دلنشین که توی ظهر سوزان و شرجی مردادماه به جانم نشستو قلبم را خنک کرد؛هیچوقت از ذهنم محو نمی شود.کف دستهایم عرق کرده بود‌.می خندیدم. بی دلیل می خندیدم.لبانم تا بناگوش باز می شد. دلیل خنده ام او بود.خودم می دانستم...خودش می دانست...
 
معصومه باقری  
چهار اصل
کوروشی !!! : ۱-دانستم
که کار مرا دیگری انجام نمی دهد،پس تلاش کردم... ۲-دانستم
که خدا مرا می بیند،پس حیا کردم... ۳-دانستم
که رزق مرا دیگری نمی خورد،پس آرام شدم... ۴-دانستم
که پایان کارم مرگ است،پس مهیا شدم...  نکته
بسیار جالب:  این سخن که توسط باستان‌گرایان افراطی گاه
به کوروش و گاه به زرتشتنسبت داده می شود،  از امام صادق علیه‌السلام است که در منابع متعدد روایی بیان شده است:

 قِیلَ لِلصَّادِقِ (ع) عَلَى مَا ذَا بَنَیْتَ أَمْرَکَ
فَقَا
چهار اصل
کوروشی !!! : ۱-دانستم
که کار مرا دیگری انجام نمی دهد،پس تلاش کردم... ۲-دانستم
که خدا مرا می بیند،پس حیا کردم... ۳-دانستم
که رزق مرا دیگری نمی خورد،پس آرام شدم... ۴-دانستم
که پایان کارم مرگ است،پس مهیا شدم...  نکته
بسیار جالب:  این سخن که توسط باستان‌گرایان افراطی گاه
به کوروش و گاه به زرتشت

 نسبت داده می شود،  از امام صادق علیه‌السلام است. در منابع متعدد روایی بیان شده است:

 قِیلَ لِلصَّادِقِ (ع) عَلَى مَا ذَا بَنَیْتَ أَمْرَکَ
فَقَال
بهار. تابستان. پاییز. زمستان. گل ها شکوفه می دهند. سال نو می شود. ماه ها تغییر می کنند. فصل ها جابه جا می شوند. پادشاهی ها طلوع می کنند و سپس سقوط می کنند. قلم سرنوشت همچنان با سرعتی سرسام آور می نویسد. زمان پیش می رود و پشت سرش را نگاه نمی کند. نسل به نسل همه چیز تغییر می کند. انعکاس شعرهای سروده شده میان ذرات هوا به گوش می رسد. اگرچه امروز کوتاه است، اما آنچه می گذرد جاودانه می ماند. 
بهار. تابستان. پاییز. زمستان. سال ها می گذرند. ماه ها تغییر می کنند.
تا ظهر هر لحظه هوا گرم‌تر می‌شد و تنور #جنگ داغ‌تر و ما نه وسیله‌ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. 
 
آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! می‌دانستم سدّ مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی‌دانستم داغ شهادت عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت اسارت... 
 
ادامه داستان در ادامه مطلب...
 
متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان
 
https://eitaa.com/dastanhaye_mamnooe
https:/
خواص گیاه قاصدک چیست؟ ریشه، گل و عصاره جادویی این گیاه چه فوایدی برای بدن دارد؟ با مجله سلامتی دلتا همراه باشید.
گیاه قاصدک؛ گیاهی است که آرزو های شما را بر آورده می‌کند؛ البته آرزو های مربوط به سلامتی؛ درباره خواص گیاه قاصدک چه می‌دانید؟ آیا تا به حال دمنوش یا چای گیاهی قاصدک را امتحان کرده‌اید؟ با مجله دلتا همراه باشید.
گیاه قاصدک چیست؟ 
گیاه قاصدک یا تاراکساکوم از خانواده گیاهان گلدار با کالری کم و سرشار از فیبر و قند است. این گیاه حا
لباسی از آتش به تن داشت. به تنش چسب نبود. مثل شنلی آزاد و رها ولی سنگین روی شانه هایش را پوشانده بود. شراره های آتش رنگ عوض می کردند همان طور که لباس های شب پولک دار با نور قایم باشک بازی می کنند. 
 می رفت بالا. می آمد پایین. می چرخید و روی نوک پا چرخ زنان می خندید. 
گفتم:داری می سوزی!
با ترحم و ترس و دستپاچگی گفتم. اما او با خوشحالی گفت: از چی بسوزم! شاید تو می سوزی از حسادت ...
گفتم: کی هستی تو؟
گفت: دختر آتش! خود تو کی هستی؟
فکر کردم . به خودم نگاهی اندا
برای ملاقاتت فکرها به سرم بوداینکه تو لایق کدام هدیه ای می دانستم:"عشق هدیه ای نمی پذیرد مگر از گوهر ذات خویش"شش ماه خودم را برای این عشق خالص کردمشش ماه طلب شش ماه مراقبهشش ماه شب زنده داریشش ماه اشک..اثر کردهدیه مرا پذیرفتی...
من خط الشهید رحمه الله قیل للصادق علیه السلام: على ما ذا بنیت أمرك؟ فقال: على أربعة أشیاء: علمت أن عملی لا یعمله غیری فاجتهدت، وعلمت أن الله عز وجل مطلع علی فاستحییت، وعلمت أن رزقی لا یأكله غیری فاطمأننت، وعلمت أن آخر أمری الموت فاستعددت.
به حضرت صادق علیه السلام عرض کردند: کار خود را بر چه چیزی بنا کرده‌ای؟
حضرت فرمودند: بر چهار چیز:
۱- فهمیدم که عمل مرا دیگری انجام نمی‌دهد؛ پس به کوشش پرداختم.
۲- دانستم که خداوند بر حال من اطلاع دارد؛ پس خجال
اگر شما هر گونه سوالی در رابطه با کجا و نحوه استفاده از لیست بهترین ساک های ورزشی (123kif.shop) دارید، می توانید با ما در صفحه وب تماس بگیرید.
همینطور دهری مسلک سوزندهای تو مهتابی فرنگی فلفل ماوا دارااست که سرپوش بسیاری بیش ملوث از کرمهای ماساژ به منظور دیباچه مسکن به قصد فعالیت گوش به کوله پشتی دخترانه در سایت 123 کیف (www.123kif.shop) فرمان میشود. اگر کسی آسیب معده دارااست و علاوه پیش لحظه بی اشتها مجامعت میباشد نمیتوان برای این فردی بیش ملوث از گیاهان دا
آرام باش. نترس. این من هستم.
 من تو را دیدم.
آن وقت که تکه تکه ات می‌کردند و تکه هایت را طوری کنار هم می چیدند که گویی هیچگاه تکه تکه نشده بودی و تو لبخند میزدی و من شعر می خواندم.
من تو را دیدم.
وقتی که گیسوانت را به بدرقه ی باد حراج کرده بودی و فریاد میزدی کسی قاصدک ها را ربوده است.
وقتی که درد، پنجه می کشید و چشمانت در آرام ترین اقیانوس ها غرق می شدند؛ دیدم که قلبت را بین سطرهای شعر جا گذاشتی و هیچگاه پی اش نیامدی..
وقتی که دستم را می فشردی و میخوا
امروز بیدار شدم. صبح. نه، شب بود. دیدم نیستی. نبودی. نمی‌دانستم چی‌به‌چی‌ است ولی می‌دانستم که نیستی. خودم گفتم بهتر است نباشیم، چون آن لحظه دلتنگت بودم زیاد. چرا نبودی؟ نمی‌فهمیدم. و این دلتنگیِ زیادی عصبی‌ام کرده بود. نمی‌دانستم چه کنم؛ گفتم نباشیم! باری... شب بود، بیدار شدم دیدم نیستی. صبح هم... می‌دانی، از لحظۀ اولین بیدارشدنم تا نزدیکِ ظهر، حسِ تعلیقِ همان زباله‌های ناسا در خلأ را داشتم که درِ گوش‌ات گفتم. نزدیکِ ظهر، پیامت را روی گو
امروز بیدار شدم. صبح. نه، شب بود. دیدم نیستی. نبودی. نمی‌دانستم چی‌به‌چی‌ است ولی می‌دانستم که نیستی. خودم گفتم بهتر است نباشیم، چون آن لحظه دلتنگت بودم زیاد. چرا نبودی؟ نمی‌فهمیدم. و این دلتنگیِ زیادی عصبی‌ام کرده بود. نمی‌دانستم چه کنم؛ گفتم نباشیم! باری... شب بود، بیدار شدم دیدم نیستی. صبح هم... می‌دانی، از لحظۀ اولین بیدارشدنم تا نزدیکِ ظهر، حسِ تعلیقِ همان زباله‌های ناسا در خلأ را داشتم که درِ گوش‌ات گفتم. نزدیکِ ظهر، پیامت را روی گو
فکرش را هم نمی کردم که این بهار بخواهد با چنین چالش وحشتناکی رو به رو شود حتی ، امسال به جای شکوفه زدن درختان شاهد جسم لخت و بی جانشان بودم .
من نمیخواهم گلایه کنم اما به یکباره احساس کردم غم سنگینی به دلم  هجوم آورده ؛ (
این روزها یکی از بزرگترین لذت های زندگیم این است که در اینترنت عکس های بهار را جستوجو کنم و از تماشایشان لذت ببرم و با تصور تماشای حقیقت این عکس ها در روزهای آینده لبخند بزنم و جانم از شوقی بی پایان لبریز بشود ...
 اما ...
وقتی برف
لقمان کنار چشمه‌ای نشسته بود. مردی که از آنجا می‌گذشت از وی پرسید: «چند ساعت دیگر تا به ده بعدی راه است؟!»
لقمان گفت: «راه برو.»
آن مرد پنداشت لقمان نشنیده دوباره رو کرد: «مگر نشنیدی؟ پرسیدم چند ساعت دیگر تا ده بعدی راه است؟»
گفت: «راه برو.»
گمان کرد که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد. چند قدمی بیشتر نرفته بود که لقمان بانگ برآورد: «ای مرد! یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید.»
مرد گفت: «چرا از اول جوابم نگفتی؟»
گفت: «چون راه رفتن تو را ندیده ب
لقمان کنار چشمه‌ای نشسته بود. مردی که از آنجا می‌گذشت از وی پرسید: «چند ساعت دیگر تا به ده بعدی راه است؟!»
لقمان گفت: «راه برو.»
آن مرد پنداشت لقمان نشنیده دوباره رو کرد: «مگر نشنیدی؟ پرسیدم چند ساعت دیگر تا ده بعدی راه است؟»
گفت: «راه برو.»
گمان کرد که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد. چند قدمی بیشتر نرفته بود که لقمان بانگ برآورد: «ای مرد! یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید.»
مرد گفت: «چرا از اول جوابم نگفتی؟»
گفت: «چون راه رفتن تو را ندیده ب
امشب آرزوهایم را گم کردم. درست زمانی که فکر می‌کردم جایشان امن است و دو قدم هم برای نزدیک شدن به آن‌ها برداشته‌ام، آرزوهایم گم شدند.
وحشت تمام وجودم را گرفت. حسی که داشتم قابل وصف نیست. سراسیمه همه جا را گشتم و دست آخر، ناامید زل زدم به کتابخانه‌ام. آرزوهایم گم شه‌بودند. با ناباوری زمزمه می‌کردم:«آرزوهایم... آرزوهایم کجا هستند؟... واقعا گم‌شان کرده‌ام؟» از سر تا پایم منجمد شده‌بود. قلبم داشت از جایش کنده می‌شد. حالا که آرزوهایم نبودند، به
قاصدک در نگاه اول علف هرز به نظر می‌رسد اما گل ها و برگ‌های آن سرشار از ویتامین‌های A و C، آهن، کلسیم و پتاسیم هستند. یک فنجان برگ سبز قاصدک حاوی 4200 تا 7800 میکرو گرم ویتامین A می‌باشد.

گلفروشی اینترنتی گل کد
ارسال انواع گل، باکس گل، سبد گل، دسته گل و گلدان 
برای بازدید از محصولات به وبسایت ما به ادرس: https://golcode.com
و یا به کانال ما در تلگرام به آدرس:https;//t.me/golcodeservice
و یا به صفحه اینستاگرام شرکت به آدرس:https://instagram.com/golcode
مراجعه فرمائید و سفارش گذاری ر
باورم نمی‌شود. از زمانی که به یاد دارم همیشه تنها کاری که می‌دانستم قرار است انجام دهم درس خواندن بود. ۱۲ سال مدرسه و ۶ سال دانشگاه بالاخره تمام شد، البته با اغماض. هنوز قول آخر و پایان‌نامه مانده.
قسمت سخت ماجرا اینجاست که بعد از این نمی‌دانم قرار است چه بکنم. بعد از این تصمیم با من است و من هم که آدم فرار کردن از تصمیم‌های بزرگ
پ.ن: انتخاب عنوان را هم باید به چالش ها اضافه کنم
#همسفر_ابرها
خودت را رهابگذار بدود میان گیسوانت نسیمدره هافریاد اسم زیبای تو  میان مخمل صخره هایندای جدا مانده از سالهای سبزه و گلخودت را رهافانوسی باش در رهگذار بیدریغ اردیبهشتپای بگذار بر این شهر خموشبگذر از بن بست تنهاییبخند و باز هم بخندکه از آستین تو باید خورشید را دید!
 
بی خیال هر آنچه می آید و می رودبازونت را بسپار به خیال یک درخت توتذهنت را پر از یاس های زرد شادشالت را بسپار به کبوتران قصهکنار یک صخره دمی آرام بگیربا خودت بردار،طعم
 
کاش! هیچ وقت آرزو نمی کردم که بزرگ تر از دیروز شوم... اگر من بزرگ نمی شدم؛ دستان مادر بزرگ نمی لرزید! شاهد پیر شدن مادرم نبودم، شاهد سفید شدن موهای پدرم نبودم..!کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدم؛ از کجا می دانستم که اینقدر گران تمام می شود!؟ بزرگ شدنم!.کاش بزرگ نمی شدم؛ که حرف های دیگران قلبم را بشکند؛ کاش! همان کودک شاد و خوشحال می ماندم، همان کودکی که گریه اش فقط برای! شکستن اسباب بازی هایش بود...از کجا می دانستم!؟ وقتی که بزرگ می شوم؛ برای شکستن قلبم اشک
در دنیایی که دیگر خبری از طلوع خورشید نبود...
پسری که معلوم نیست سیاه پوست است یا سفید پوست به بالای کوه میرود...

 مرد ژولیده مو خیلی
وقت است که به خواب عمیق فرو رفته...

خودش از آن بالا به پایین میپرد تا در کاغذ های پهن شدۀ پایین کوه کلمه
ای حک کند،

ولی محکم روی سطح مسطحی میخورد،

 بلند میشود و می ایستد،

 دستانش را نگاه
میکند،

 از دستانش نوری قوی متشعشع
میشود،

دستانش را مثل چراغ قوه سمت زمین میگیرد

رنگ سیاه جاده را می بیند،

پاهایش را می بیند ک
رسیدی به روز سوم...
تا همینجاشو خوب اومدی.. امروز روز سختیه.. خیلی سخت..
جزو روزاییه که حالت اصلا خوب نیس ولی یبار هیچکی رو نمیکشه..
تو حالت خوبه و میتونی.. بهترینا از آن تو هست.. حتی اگه قرار باشه با انرژی زیاد گذاشتن، آخر روز رو به موت شی اشکال نداره.
یه روز هزار روز نمیشه.. امروزتم پر از حسای خوب و مثبت برات خواهد بود..
تو از خودت راضی هستی و این دنیا دنیا ارزش داره..
قول دادی هر وقت خواستی کم کاری کن به خودت یادآور شی ارزش تو این نیست دختر!
پیش از این ها عزیزم و قربانت و فدات لقلقه ی زبانم نبودند. همیشه نهایت دقت را برای استفاده از این لغات می‌کردم. برای همین بود که وقتی فاطمه را خطاب کردم " عزیز دل " جا خورد. او می‌دانست من این ترکیبات را قربانی هر کسی نمی‌کنم. می‌دانست عزیزم را به عابران و مسافران و هم کلاسی و ... نمی‌گویم. می‌دانست به کسی می‌گویم عزیز، که برایم عزیز باشد ... برای همین بود که وقتی یک بار با هم بحث مان شد یادآوری کرد که دارم با کسی با عصبانیت حرف میزنم که خطابش کرد
 دریافت  

  سنگ نبشتهعاشق ِ مثنوی عشقم و ، مرغ ِ سخنمبا غزل واژه ی چشمان گُلی هم وطنم
اهل کنعان ِ پر از قاصدک ِ خوش خبرییوسف شعرم و هم قافیه ی پیرهنم
راهی مکتب احساسم و ، هم صحبت گُلکودکی مبتدی و ، سالک این انجمنم
همزبان سحری ِ ساکت و مفتون  طلوعیاس پرپر شده ی صبح ِ غم ِ یاسمنم
اهل ِ پیوند نماز ِ حرم ِ سَروَم و ، همبا عقیق طلبش ، راهی ِ شهر ِ یمنم
شادم از هُرم ِ هم آغوشی ِ معشوقه سبزچون شقایق ، به عزای ِ شهدای چمنم
من همان خط غمم ، بر تن پیشانی و دس
+بعضی اوقات که آدم می شینه و با خودش فکر می کنه،می بینه که چه قدر با قبلا متفاوت شده،چه قدر فرق کرده،اون قدری که هرچی فکر می کنه یادش نمیاد که قبلا چه طوری بوده.قبلا چه طوری رفتار می کرده.قبلا چه طوری می پوشیده.قبلا چه خواب هایی می دیده.قبلا چه چیزهایی رو دوست داشته قبلا چه کتاب هایی می خونده.قبلا چه فیلم هایی نگاه می کرده و خلاصه قبلا چه تیپ شخصیتی داشته.نمی دونه که یک سال قبل چه طور بوده.یک سال بزرگ تر شدم و امیدوارم خانم تر هم شده باشم.​ :) خوش
پرسید: حالت خوب است؟در جواب این پرسش ماندم که چه بگویم، گفتم: همان همیشگی.بی تفاوت گفت: باز هم حالت بد است.گفتم: چه بگویم؟گفت: هرچه دلِ تنگت خواست...این جمله چقدر شبیه به تعارف بود، گفتم: دلِ تنگ من یک دریا دغدغه دارد.گفت: دل نیاز به دغدغه دارد، مثل گل که به خار نیاز دارد.می دانستم مغلطه گر خوبی ست گفتم: دغدغه ها را بگیر مال خودت، دل من نیاز به آرامش دارد.گفت: میان مشکل و دغدغه فرق است. مشکل را تو بوجود می آوری ولی دغدغه تو را بوجود می آورد.مستأصل ما
 خاطره ای از یکی از همرزمان فرمانده شهید حجت باقری(مدافع حرم)
همرزم فرمانده شهید «حجت باقری» گفت: «یک روز دیدم شهید باقری با سر و وضع خاکی و گلی داخل اتاق شد. گفتم فرمانده چه خبر؟ کجا بودید که اینطور خاکی و گلی شدید؟  لبخند ملیحی زد و نشست. می‌دانستم از گفتن موضوع خودداری می کند.
چند روزی این ماجرا تکرار شد تا اینکه یک شب که شیفت بودم گاه و بی گاه خوابم می برد و چرت می زدم  که یک لحظه متوجه شدم سایه ای از جلوی چشمانم رد شد وسوسه شدم و سایه را تعقی
روزهای پرفشار در زندگی روزهایی هستند که از فکر یک چیزی نمی‌توانی خارج بشوی. کلی کار سرت ریخته است اما تمرکز کافی برای انجام‌شان را نداری و بعد با انجام ندادن‌شان فشار پاسخ‌گویی و سرهم‌بندی هم سرت هوار می‌شود. دیروز از آن روزهای پرفشار بود. باید کلی کار را که در آخر هفته باید آماده می‌کردم جمع و جور میکردم و به هیچ کدام‌شان نرسیده بودم. خبر زوال جان یک انسان و آبروی انسان دیگری که همیشه او را به آرامش و هوشمندی می‌شناختم نیز حالم را بهم ر
خدایا
هرچه زیباست 
مرا یادتو می اندازد
آنکه بیناست 
مرا یادتو می اندازد
توکه نزدیکتر از
من به منی میدانی
دل که شیداست 
مرا یادتو می اندازد
دیگران هرچه بخواهند
بگویند که عشق
بی کم وکاست 
مرا یاد تو می اندازد

❄کانال قـاصـدڪ خـدا❄

┏┅❧"""✾""""✾"""❧┅┓
   @qasedakekhoda
┗┅❧"""✾""""✾"""❧┅┛
 
قلم را که روی کاغذ لغزاندم، واژه‌ها سرازیر شدند و هر یکی از پس دیگری حامل پیامی، پیامی در نهان و پیامی در آشکار.اولین نامه را یک‌باره نوشتم. هیچ کاغذی مچاله نشد، هیچ عبارت و واژه‌ای زیر قلم‌خوردگی‌ها پنهان نشد. و حتی هیچ دودلی و تردیدی در نگارش جمله‌ها دخیل نبود. شاید این نامه را در آن مدت که دل باخته بودم، بارها و بارها در ذهن و ضمیرم نگاشته و واژه‌هایش را انباشته بودم. و حالا فقط یک تلنگر کافی بود تا به روی کاغذ انتقال یابند. 
"سلامروزه
چه می دانستم اینور کوه باید برای ثروت، حرام خورد ... برای عشق، خیانت کرد ... برای خوب دیده شدن، دیگری را بد نشان داد ... و برای به عرش رسیدن، باید دیگری را به فرش کشاند ...!
 
وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را می پرسم ، می گویند : " از پشت کوه آمده ای ...! "
 
ترجیح می دهم به پشت کوه برگردم و تنها دغدغه ام سالم بازگرداندن گوسفندان از دست گرگها باشد تا اینکه اینور کوه باشم و گرگ وار انسانیت را بدَرَم ...!!!
 
استاد محمد بهمن بیگی
علی و امیر را از هم جدا کردم. هم را کتک می زدند. مانده بودم اول به کدامشان برسم. که هرکدام یک ور افتاده بودند. نفس نفس میزدند و رنگ مبل ها پررنگ تر می شد. کوچک بودم. هستم همین حالا هم. ده سال کوچک تر. دوتا مرد گنده که درگیر پایان نامه هایشان بودن. یعنی هستند. یادآوری خون حواسم را پرت می کند. رشته هایشان اقتصاد و علوم اجتماعی بود. اه. هست. توی کافه های تاریک در مورد باهوش بودن یا نبودن خمینی بحث می کنند. یکی شان چپ است یکی شان اصلاح طلب. در این حد که با ا
خیال می‌کردم ترس را پشت سر گذاشته‌ام، امّا مشت پرقدرتش را می‌بینم که گشوده پیش می‌آید و کم‌کم تمام من را در برمی‌گیرد. یک بار دیگر رسیده‌ام سر دوراهی بدون پیش و پس، جایی که به حکم انسان بودنم همیشه به آن بر‌می‌گردم. کاش می‌دانستم دیگران با تردیدها و اضطراب‌های بزرگشان چه می‌کنند. من با این فکر که حالا هرکار بکنم یا نکنم می‌تواند یک اشتباه بزرگ باشد، بی‌قرار و بی‌قرارتر می‌شوم.
دلم تنگ است برای دیدن یک لحظه ات در خواب 
تو را ای سرزمین زاد و اجدادی بهار زندگی
ای وطن  عشق پرستوهای عاشق  
 نازنین بی تو چگونه سر کنم اما هوای تو درون سینه ام خالی 
تو را اباد می خواهم 
نشستم در درون خانه ای تاریک دلم پر می کشد در باغ و بستان ها شکوفه ارغوان ان کلبه ای خاکی 
تو را اباد می خواهم 
قاصدک  گر می روی ان سو دیار من 
پیامی می رسانی  این چنین می گفت فلانی 
 تو را اباد می خواهم 
من و کوه امید ارزوهای خیالم 
که هورا می کشم از هر نفس در
من از همان روز اول می‌دانستم این ماجرا پایان خوشی ندارد، البته اگر بشود پایانی برایش متصور شد. من از همان اول می‌دانستم ته این ماجرا برای من چیزی جز تنهایی نخواهد بود. ولی مگر تنها نبودم؟ مگر همه‌ی عمر، از همان روز اول تا همین امروز تنها نبودم؟ حالا گیرم تنهایی‌ام کمی بزرگتر شود. گیرم کمی بیشتر فرو بروم. یک وجب یا صد وجب، دیگر چه فرقی می‌کند؟ نه فقط من، هر آدم دیگری با یک آی‌کیوی متوسط و حتا پایین‌تر از حد متوسط هم می‌توانست پیش‌بینی کند
لباسای رنگی رنگی و شاد بپوش.بهترین ساعت خواب 10 شب تا 4 صبحه، اما حتی اگه شب و دیر خوابیدی، صبح زود بیدار شو.زیر بارون راه برو! نترس از خیس شدن!بهترین صبحانه یه لیوان آب و بعد نیم ساعت خوردن مقداری میوه است.صبحانه ات رو ببر تو حیاط. بقیه رو هم صدا بزن بیان.فقط و فقط آهنگ هایی گوش کن که ملودی شاد و متن مثبت دارند.روزی چند دقیقه با یه آهنگ شاد و دلچسب برقص.توی حموم آواز بخون! آب بازی کن ، چه اشکالی داره؟!بی مناسبت برا خودت و دیگران کادو بخر!تلفن رو برد
#نیمه_عاشقی
امشببه نیمه می رسد دفتر بهارانکهکشانی از نور و شکوفهبر پشت هر نسیماز کوچه سبز اردیبهشتبر در خانه ات خواهند رسید!
بهار،ورق به ورقپر شدهاز اسم تو!هر صبح،پرستوهامی آیند از میان آغوش نگاهتتا به کوچه آفتاب!
 
در جستجوی تو،به سمت زندگی باید رفتمن نیزچون قاصدک هافانوس بدسترفتم و رفتماز سبز سیر دریابه خاک کبود کویرهمه جادفتر عاشقی شکوفه ها باز بود مشق شاپرک هابازهم نوشتن نام تو!بازهم سرودن از تو و تو...
امشب،صیادی بر روی رودخانه چشمان
نمیخواهم قضاوت کنم و مدام به خودم تلنگر میزنم شاید راست میگویند!!
بار اول نیست. چندین بار برایم اتفاق افتاده که بخواهم پولی را خورد کنم و به چندین مغازه رفته ام و گفته اند نداریم. همین چند ماه پیش نیاز به پول خورد داشتم. پولم ۱۰ هزار تومانی بود( نخندید) به چندین سوپری که سر و کارشان با همین پول خوردهاست مراجعه کردم و هیچ یک همکاری نکردند. آخر سر گفتم یک آدامس موزی بدین و ۱۰ تومان را دادم و ناباورانه بقیه اش را بهم برگردانند.
امروز پیرمردی سر چهار

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها