نتایج جستجو برای عبارت :

کاش شاعر بودم

غم که می آید در و دیوار شاعر می شود 
در تو زندانی ترین رفتار شاعر می شود 
می نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی 
خط کش و نقاله و پرگار شاعر می شود 
تا چه حد این حرف ها را می توانی حس کنی؟
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می شود 
باز می پرسی: چه طور این گونه شاعر شد دلت؟
تو دلت را جای من بگذار شاعر می شود 
گرچه می دانم نمی دانی چه دارم می کشم
از تو می گوید دلم هر بار شاعر می شود 
#نجمه_زارع
‍ من به امید تو ای ابرو کمان، شاعر شدمدزدکی از پشت پرچین زمان شاعر شدم
غرقِ در احساس بودم، با هزاران آرزودر دلم طوفان ولی بی بادبان شاعر شدم
حس و حالم سوخت از برق نگاهت تا شبیدر میان شعله های بی‌امان شاعر شدم
برق چون شمشیر برّان، از نگاه نافذتحمله‌ور شد در دل شب پای جان شاعر شدم
ناگزیر از شور آتش پاره‌ی احساس دلمانده‌ام بین زمین و آسمان شاعر شدم
گم شدم در بستر بی هم نوایی بارهادر تلاشم که بیابم یک نشان شاعر شدم
در فشار شورش غم‌های خود، در گ
‍ من به امید تو ای ابرو کمان، شاعر شدمدزدکی از پشت پرچین زمان شاعر شدم
غرقِ در احساس بودم، با هزاران آرزودر دلم طوفان ولی بی بادبان شاعر شدم
حس و حالم سوخت از برق نگاهت تا شبیدر میان شعله های بی‌امان شاعر شدم
برق چون شمشیر برّان، از نگاه نافذتحمله‌ور شد در دل شب پای جان شاعر شدم
ناگزیر از شور آتش پاره‌ی احساس دلمانده‌ام بین زمین و آسمان شاعر شدم
گم شدم در بستر بی هم نوایی بارهادر تلاشم که بیابم یک نشان شاعر شدم
در فشار شورش غم‌های خود، در گ
راستی شعر چیست؟
آیا شعر جز ثبت لحظه های حس شده است؟
آیا شعر جز حسی است که در لحظه ها اتفاق میافتد؟
لحظه هایی که شعر به سراغ شاعر میآید چه لحظه هایی است؟
آیا آن لحظه ها به اختیار شاعر است؟
وقتی نوجوان بودم همیشه از خودم میپرسیدم که چرا همه شاعر نیستند؟
چرا بعضیها میتوانند دنیا را شاعرانه ببینند و بعضی نمیتوانند؟
و بعد به خودم میگفتم کاش همه شاعر بودند.
آن وقت از خودم میپرسیدم لحظه هایی که شعر به سراغ شاعر میآید شاعر چه حالی دارد؟
به نقل از جعفر
حالم اصلا خوب نیستخیالاتی شده ام...چند ماه پیش یک آرزوی کودکی در من زنده شد«نویسنده شدن»خودم را همیشه پشت یک میزکه رو به پنجره ای بزرگ باشدتصور میکردمروی میز را سراسر کاغذهای دستنویساغلب کاهی...در تصورممادر بودمو مصاحبه ها کرده بودمبا طرفدارانِ کتاب هایم...از شما پنهان نماند؛همین روزهاکه «یادت باشد» را شروع کرده بودممدامدر ذهنم می آمدکه روزیخاطرات زندگیِ شیرین خودم و همسر رامی‌نویسم...!ای کاش فقط یک حس باشد!
به یاد دارم معلم ادبیاتی روزی سرکلاس فرمود دوره های اوج شعر فارسی بی ارتباط با دوران های خفقان نبودند. 
آدمی وقتی در تنگنا قرار میگیره به بیان چرندیات و پرندیات میپردازه که از لابلای این چرندیات و پرندیات گاها شعر هم برون آید
ما هم که جدا از ادم نیستیم و الا ماشاالله فشارات زندگی هم کم نیست،حالا این وسط خدا نصیب مون کرد یه رفیق خوش ذوقِ بچه شاعر(کسی قدم های اندک و خوبی در شعر برداشته است)
و اینطوری بود که ما هم در بیان چرندیات و پرندیات بیکار
سلام
این شاعر بی نهایت شاعر بیشتر از شاعر بودنش  حتی یه انسان واقعیه ... حرفه ای، صمیمی، دلسوز، ... هرچی بگم کم گفتم
اینم ابراز ارادتیه به ایشون یهویی و فقط چون به شدن تحت تاثیرش قرار گرفتم :) 
التماس دعا برای روح بلند پدر بزرگوارشون
آخ مهتاب!کاش یکی از آجرهای خانه‌ات بودم.یا یک مشت خاکِ باغچه‌ات.کاش دستگیره‌ی اتاقت بودم تا روزی هزار بار مرا لمس کنی.کاش چادرت بودم.نه کاش دستهایت بودم..کاش چشمهایت بودم .کاش دلت بودم نه..کاش ریه هایت بودم تا نفسهایت را در من فرو ببری و از من بیرون بیاوری.کاش من تو بودمکاش تو من بودیکاش ما یکی بودیمیک نفر دوتایی..!روی ماه خداوند را ببوسمصطفی مستور@khablog
روز مرد  
  دوباره قصه جوراب ، روز مَرد آمد
و  باز قصه  بازار و دوره گرد  آمد
جوراب هم که نه مثل هم است هر لنگش 
گهی زنانه و  بی رنگ و  زوج و فرد آمد
چقدر جمع شده جوراب روی هم انگار؟ 
از این حکایت و هدیه سرم  به  درد آمد
نبود داخل سالنامه  نامی از جوراب  
به روز زن که همیشه طلای زرد آمد! 
دلم  ز روز زن و مرد می گرفت انگار 
که مُهره های دلم  طاق های  نَرد آمد
جوراب ذهن مرا خط خطی نمود این بار
به پالتویی نرسیدم ، که  روز سرد آمد
شاعر : مرتضی حسینی اسف
به شب نشینی اینترنتی و در گوشی
گذشت قصّه ی تلخی به نکته بین شاعر
به گوشه ای زده افعی ماده چمبر تا ،
به نیش خود بزند تا کند حزین شاعر
تمام جهل و جنون یکطرف خرد سوئی
رسید بی خبر از توطئه و کین شاعر
چنان همیشه بیک قطعه شعر مهمان کرد
گروه اهل خرد اهل فهم دین شاعر
ز چمبرش شده خارج و حمله ور افعی
به جمله ای زده اش پتک آهنین شاعر
نمانده فاصله ای تا شکستن توبه
ز سوی بنده ی توّاب اربعین شاعر
دوباره خشم و خروشش نموده آمیزش
صدای پای شیاطین و شد ظنین شاعر
به پ
منِ دیگری...
در قلبم جهانی در آشوب استدر سرم ناظمی با باتوم استدر جانم شخصی توو حس قاتل استبه کجا خواهم رسید 
×××
نهادینه شده در مغزم بذرشخصیت دیگریم ، آدمِ رزلفرار نُرون از کوچک ترین درزبه کجا خواهم رسید
×××
عصبی ، هر آدم خود لعنتی‌ستاین جسم عاشقِ کفن نیستاین روحِ این بدن نیستبه کجا خواهم رسید
 
شاعر: پاسبان پارسی
‹ برداشت از این غزل با ذکر نام شاعر و منبع انتشار مانعی ندارد ›
شاعرى نزد سردسته دزدها رفت و اشعاری در ستایش او سرود. او دستور داد تا لباس شاعر را از تنش بیرون آورند و او را برهنه از ده بیرون کنند. بیچاره در سرماى زمستان با بدن برهنه از ده در حال خارج شدن بود که در این میان سگهاى ده به دنبال او مى رفتند. خواست سنگى از زمین بردارد و آنها را از خود دور کند اما آن سنگ بر اثر یخ زدگى از زمین کنده نمى شد. در حالی که از جدا نشدن سنگ عاجز شده بود گفت: این مردم چقدر حرامزاده هستند که سگ را براى آزار مردم رها کرده اند و سن
   آنشب  که مست  بودم  ،  باده بدست  بودم
   تو غرقِ عشق بودی  ، من مستِ مست بودم
   غافل  بُدَم  ز معبود   ،  در آن  هوایِ  مستی
   عاصی بُدَم در آن دَم ، چون مَی پرست بودم
 
                                             شاعر معاصر : داوود جمشیدیان ، متخلّص به سِتین
شاعر که شدم، 
آسمان را دوست دارم.
 زمین را عاشقم. 
ماه را می ستایم.
 برگ های درخت را می بوسم. 
عطر گل ها را نفس می کشم. 
سنگ را دلسوزم بر ماهیت سختش. 
از پروانه نشدن پیله ای دلگیر می شوم.
 از خشکیدن غنچه ی نشکفته ، می میرم. 
نامم چیست؟!
 شاعر؟! 
عاشق؟!
 دیوانه؟! 
فقط می دانم مثل شماها دانشمند نیستم. 
معروف نیستم. 
فقط یک آدم معمولیه با احساس!
 #فاطمه_جلائی_زاده 
@sorna_paradise
http://t.me/sorna_paradise
منی که بار سفر بسته بودم از آغازنگاه خویش به در بسته بودم از آغازبرای سرخی صورت به روی هر انگشتحنای خون جگر بسته بودم از آغازمنم شبیه ولیعهد شاه مغلوبی که دل به مال پدر بسته بودم از آغازهنوز در عجبم که امیدوار چرابه هندوانه ی دربسته بودم از آغازبه دوستان خود آنقدر مطمئن بودمکه روی سینه سپر بسته بودم از آغازبه خاطر نپریدن ملامتم نکنیدکه من کبوتر پربسته بودم از آغازعجیب نیست که با مرگ زندگی کردمبه قتل عمر کمر بسته بودم از آغازاگر چه آخر این ق
نماشون یکی از پرکاربردترین کلمه های شعر مازندرانی است، چون همه اتفاقات غمگین و تلخ احتمالاً در نماشون اتفاق میافتند.
نماشون در لغت به معنای غروب است وقتی که خورشید شیفتشو تموم میکنه و به ماه تحویل میده. به نظر خودم بازی زیبایی داره با کلمات، نماشون یعنی وقتی که نما میره.
نماشون آنقدر در شعر مازندرانی غمگین است که شاید ده ها شعر با آن شروع میشود، یکجا شاعر با آمدن غروب دلتنگ میشود و ناله میکند
نماشون صحرا مه ونگ ونگه
غروب شد و در صحرا صدای نا
 همین امروز یا شبچه فرقی داره!بخودم قول میدم دیگه به واو تلفن نزنمیبارم اون یاد من کنهوالاتلفنش رو من میزنم.حوصله شو اون ندارهو رو چیز زیادی که داره!
 
پانوشت:این یک مطلب قدیمی تو نوت گوشیم نوشته بودم اما دوست داشتم منتقلش کنم اینجا.
شاعر میگه مرا عهدی ست با جانان 
این مطلبم عهد منِ
باید یادم بمونه دور خیلیا رو یواش یواش خط بکشم
 
من شاعر نیستم،شعر هم نمی گویم،فقط هر از چندگاهی "احساس" خود نسبت به محل زیستم،جریان زندگی ام و از همه مهمتر احساساتم در گذشته و حال را در قالب کلمات می ریزم و اگر ذوقی باقی مانده باشد پیراشش می کنم،در دفتری،تکه کاغذی،روی برگ درختی یا روی ورقه امتحان!یادداشت می کنم.برایم اصلا مهم نیست کسی شعر بداندش یا نه!می پرسید چرا؟عرض می کنم خدمتتان...
ادامه مطلب
شاعر چه کند اینجا، من شعر چه می‌دانمیک شعر نگفتم من در عمر پریشانم
من طبل خداوندم، فارغ ز همه بندم همبال عقابانم، همنعره‌ی شیرانم
گفتند که تو اینی،‌ گفتم که نه من اینم گفتند تو پس آنی، گفتم که نمی‌دانم
دانم که چو دریایم، می‌خیزم و می‌آیمکشتی خداوندی در بحر غزل رانم
من شعله به کف دارم، جان قلمم آتشهر سو قدمم آتش، من مشعل یزدانم
ترسی تو ز من؟ حقّت! ترس تو دم لقّتسوی تو چه می‌آیم، بقّ تو چه می‌خوانم
تا اوج فلک رفتم، آن اوج مرا کم بوددر جان م
سلام
این شاعر بی نهایت شاعر بیشتر از شاعر بودنش  حتی یه انسان واقعیه ... حرفه ای، صمیمی، دلسوز، ... هرچی بگم کم گفتم
اینم ابراز ارادتیه به ایشون یهویی و فقط چون به شدن تحت تاثیرش قرار گرفتم :) 
چون خودشون خیلی بدشون میاد از ناز و عشوه در شعر و تمامی حقوق این شعر برای ایشان است خیلی سعی کردم ساده ی ساده بخونم 
التماس دعا برای روح بلند پدر بزرگوارشون
شاعر لالی بودم که هرگز حامل پیام دلخواهی برای مردم نبود. رسولی که مردمی که عاشقانه بهشون عشق میورزید با سنگ زدن بهش پاسخ میدادن. من معلمی بودم که رنج های زندگی خودش رو از یاد میبرد تا آینده کودکانی رو روشن تر ترسیم کنه اما جز بی مهری و بی رغبتی پاسخی دریافت نمیکرد.
بیش از اندازه سکوت کردیم.
بیش از اندازه بخشیدیم.
توی خودمون ریختیم.
خودمونو بین خواسته های بقیه مدفون کردیم.
اونقدر که گمان کردن لالیم.
کوریم.
بی رویا و بی باوریم.
ضعیفیم.
اما درست تو
شاعر طنز پرداز  ایج که در بیشتر مراسمات در ایج  حضوری پر رنگ داشته و اشعاری به صورت انتقادی و بیان مشکلات مردم شهر
ایج و اشعار مناسبتی با اوضاع و احوال مملکت و تاثیر پذیری مشکلات مملکت بر شهر ایج را به دیده ی طنز نگاه می کند و به
صورت عالی می سراید .
او کسی نیست جز بزرگ مرد ایج و منتخب مردمی جناب آقای 
شاعری با اخلاق و منش ایجی و لبخند بر لب ،همه مردم ایج او را می شناسند و اشعار او را به ذهن و دل سپرده و زمزمه می
کنند . 
همیشه دلم میخواست آهنگ مورد علاقه م رو بذارم و در حالی که انگشتهام از مستی افکارم تلو تلو میخوره برا تو بنویسم...
هی واژه بچپونم توی حلقوم افکارم و هی شعر نشخوار کنم
ولی حیف و صد حیف که شاعر نبودم
من هیچوقت نفهمیدم چرا قافیه باید جور بشه
یا چرا باید ردیف بشه
من فقط میخواستم از تو بنویسم 
مگه شعر همون احساس هجوم آورده به فکر و انگشتها نیست؟
خب من هم وقتی می نوشتم درست همینجوری میشدم
پس چرا هیشکی به من نگفت شاعر؟
چرا کتابی از من چاپ نشد؟
من که سرا
دیروز خیلی اتفاقی با شاعر تاجیک آشنا شدم، لایق شیر علی. چند تا از شعراش رو با دکلمه خودش شنیدم و پاک دلم رو برده :دی
با اینکه خیلی دوست دارم راجبش حرف بزنم ولی نوشتن راجب شعر و شاعر سخته، مخصوصا وقتی تازه کشفش کرده باشی و هیجان زده باشی. اگه دوست داشتین خوشحال میشم راجبش حرف بزنم ولی کلمات برا اینجا نوشتن جریان پیدا نمی کنن
ترا دیدم یکی از شعراش هست که خیلی دوستش دارم، من یاد شعر کوچه فریدون مشیری میندازه. حتما گوش بدین بهش، زندگی به قبل و بعد
به نام خدای شاعرها
♨️ گزارشی خودمانی از دوساعت تنفس در کارگاه نقد شعر
"خوشا به حال شماها که شاعری بلدید"
صفاری نیامد.‌ و چقدر بد است که گاهی به یُمن تلگرام!!!! فقط یک آیدی از دوست شاعرت داری که به درد تماس گرفتن نمیخورَد. صفاری نیامد و من امروز گم شدم. اما نه در خیابان و نه در حوزه هنری. گم شدم در واژه، در کلمه، در احساس، گم شدم درخیال، در ذوق، در دفترشعر. دختران همه جوان بودند و
ادامه مطلب
امام صادقم توییتویی تمام آرزوتو گفته ای کلام حقبه ما لطیف و مو به موتو گفته ای که می شودپرید و چون پرنده شدتو گفته ای که می شودپر از امید و خنده شدتو داده ای به قلب ماامید و مهر بی کرانامام مهربان مندرون قلب من بماننشسته مهر پاک توبه قلب ما،به جان مامحبت تو لحظه اینشد از این دلم جدا
شاعر: شکوه قاسم نیا
 
*************
پس از امام پنجممتویی امام شیعیانتویی امام بعد اوتویی امام مهربانپس از امام پنجممچراغ رهبری توییستاره هدایتیشکوه حیدری توییپس از اما
 
کوچ شاعر یعنی 
 
سکوت احساس در لحظه های بارانی
 
بغض درخت در برگ ریزان پاییز
 
کوچ شاعر یعنی 
 
خواب غمگین شقایق ها
 
در دشت بیداری 
 
گریه ی بی صدای پرندگان
 
بر دامان نسترن
 
کوچ شاعر یعنی 
 
سایه ی مردی تنها
 
در کوچه های سبز بهار
 
و حسرت دیدن دوباره ی شکوفه ها
 
کوچ شاعر یعنی
 
پرواز واژه ها در نیمه شب 
 
و شعری که ناتمام ماند 
 
 
رضوان - ح
 
به مناسبت سالگرد درگذشت دکتر افشین یداللهی
چیزی به ذهنم نمیاد که بخوام به این پستِ بی‌خاصیت اضافه کنم...صبر کنید... یه شعر یادم اومد!«دیده بودم در پس هر سال تکراری
مرگی در کنارم نشسته است.»امسال هم شانس این رو داشته باشم تا یک تولد دیگه رو تجربه کنم. 21 یعنی تا چشم به هم بزنی رسیدی به 30 و این روند هرلحظه و روز و هر هفته و... ادامه داره تا لحظه‌ی خداحافظی از این جهان عجیب و غریب.و باز هم یک شعر دیگر :«من شاعر جوانمردمکان چشمانم را رها می کردم
که شهر را از دور ببینم
دیده بودم
تصویری از عشق ندارم
 
راز بانوی سیاه پوش
خبرگزاری کتاب ایران/ سال‌هاست که منتقدین و کارشناسان ادبی درباره زن سیاه‌پوش اشاره شده در آثار شکسپیر تحقیق می‌کنند.ویلیام شکسپیر، شاعر و نویسنده مشهور انگلیسی در بسیاری از کتاب‌هایی که نوشته است از زنی سیاه پوش یاد کرده که او را بانویی سیاه پوش خطاب می‌کند و حتی بعضی از شعرهایی را با اسم او تمام می‌کند.هنوز هم سال‌هاست که منتقدین و کارشناسان ادبی به این مسئله مشکوک هستند و درباره آن تحقیق می‌کنند. اخیراً یکی ازمو
کتاب ماه شب پانزدهشاعر: عمران بهروج
چه سرهایی که بالا می رود از دار، با سکهگره خورده ست تاریخ بشر، انگار با سکهاز این شایسته سالاری نباید هیچ حیران شداگر سلطان جنگل می شود کفتار با سکهنباید انتظار مهربانی از طبیبان داشتدر آن شهری که درمان می شود بیمار با سکهچگونه می شود از عشق شیرین گفت با فرهادکه می سنجد عیار عشق را دلدار با سکهحنای شعرهایش تا ابد بی رنگ بی رنگ استکه مزدش را گرفته شاعر دربار با سکهملالی نیست ساعت ها اگر برعکس می چرخندکه گاه
جرات راه رفتن توی تاریکی رو داشته باش ...
 
× به آسمون نگاه کردم چه قدر رنگش مبهم بود 
انگار رنگی نبود 
چراغ ها بودن 
خیابون ها بودن 
همه چیز بود و منم بودم 
فقط بودم 
بدون هیچ فکری 
خالی 
بودم 
بودم و نباید از بودنم می ترسیدم 
اون من بودم! 
 
× هر آااادمی هررر آدمیی یه نقطه ضعف عجیب و مهلک داره که می تونه کله پاش کنه. 
منم همینطور! 
سرد............................ 
روزی که سنگ تراش
تراشیدروی سنگ اسم من
 
بدان آن روزسردترین
نقطه ی جهان است،تن من
 
یک آرامش ابدی درمن
دراطراف صدای گریه وشیون
 
افسوس خوران درصف اول
زمزمه زیرلب ،دنیابی وفااست
 
ای کاش زمانی که زنده بودم
مهربان تررفتارمیکردن
 
آخرهرهفته آه وحسرت
بعدازچندماه عادت ازنیستن
 
کمرنگ ترین نقطه ی این شهر
قبریست که من درآن دفنم
 
بی آن که بدانندچندروزاست
یکسال گذشت ،خاک شده سرد
 
یکمی نزدیکان میریزند اشک
مردم هم مدام آه می کشند
گشتی زدم در گذشته هایم و باور کردم هر جا کسی باوری را که به او داشتم شکست، در چشمم شکسته شد؛ دود شد؛ مردود شد! 
دریافتم هیچ چیز مثل اعتماد، مثل باور، مثل اطمینان، مثل صداقت ثابت شده، مرا اسیر قید هیچ رابطه ای نمیکند؛ حتی پررنگترینهایش! 
دریافتم فرو ریختن اعتماد در من، بی صدا است؛ در سکوتی تلخ یا شاید مخفی شده پشت واژه هایی تلخ تر! 
من هرگز به هیچ کس نگفته ام دیگر به تو اطمینان ندارم! اما همیشه جسم بی جان اعتمادهایم را زیر آجرهای شکسته دیوار فرو
کتاب نمی توانم بمیرمشاعر: پریا تفنگ ساز

گفتی بهار پنجره روشن شدگفتی نسیم شب به تپش آمدرویای منسر انگشتان تو بود که باد را می نواختکه فصل را می بوییدمن به دنبال معجزه بودمچیزی شبیه به فراموشیشبیه به سکوتگفتی سلامو من کلمه ای برای پایان نیافتم.
برای تهیه ی این کتاب می توانید به پیج اینستگرام نشر شانی مراجعه کنید:@nashreshani1
همچنین می توانید از سایت نشر شانی تهیه کنید: 
http://www.nashreshani.com
ای چنار خوش قیافهتازیانه ی نوازششاعر همیشه باکلتعطر آماده ی بارش
ای هجوم خشم خندهمرد جذاب بد اخلاقحرفه ای ترین روانیعاشقه همیشه خلاق
به دیوار خوردمبهم در بدهبه این دختر خستهسنگر بده
به دیوار خوردمبهم گوش کنتو دیوارو مثل یهآغوش کن
که ما حالمون بدهحالمون بدهحالمون بده
احوالمون بدهفالمون بدهحالمون بده
ای مرید خط چشمامتو نخ ابریشم منطفلکی ترین رفیقمقتلگاه هر غم من
ای قلمرو ستمهامرد دلداده به تاراجای شفا گرفته از عشقعاشق همیشه محتاج
به دیو
 
وطنم اسفادآن جا که بیشتر به  نظر یاد استسرسبزی  و   طراوت   اسفاد    استجایی که از  بهشت   برین   بهترآن ده  که   کوهپایه   و  آباد  استتاریخ   با   شکوه  و   جلال   تواز    دورها     نشانه    و   بنیاد   استبیش از هزار و سیصد و اندی سالسروی  که   ایستاده   و  آزاد   استچون خوش گوار آب قنات آنغم دیده ای که خورده ازآن شاد استصبح اش   بسان  صبح  نشابوریعصرش  قیاس  خطه ی  بغداد  استدر محفل  عزای   مُحرّم  خوبدر   دسته ها   حماسه   و  فری
یک زمان آقای بهمن مقصودلو مستندی دربارۀ احمد شاملو شاعر ایرانی ساخت که در آن بی برو برگرد شاملو را بزرگترین شاعر معاصر معرفی کرده بود. با 15 نفر مصاحبه شد که تمام آن‌ها شاملو را بالا بردند اما به هیچ انتقادی در این مستند پرداخته نشد. حتی یکی از مصاحبه کنندگان می‌گفت شاملو دومین شاعر بزرگ ایران بعد از حافظ است!
آخرین سخنرانی احمد شاملو در دانشگاه برکلی قابل توجه است. در این سخنرانی موسیقی نی نوا حسین علیزاده را مسخره می‌کند و می‌گوید این اصل
دیوان شمس را گذاشته بود توی دست هایم، زل زده بود به چشم هایم، با لبخند برایم از مولوی خوانده بود.سرم را انداخته بودم پایین، خواندش که تمام شده بود، لبخند هول هولکی تحویلش داده بودم، چند تا ده تومنی گذاشته بودم روی میز؛ دیوان را بغل زده بودم و پا تند کرده بودم.
تا خانه یک ریز غر زده بودم به جانم که مثلا چه می شد ؟ سرم را بلند میکردم؛ زل میزدم توی چشم هایش.لبخند میزدم.قشنگ به خواندنش گوش میدادم.من هم برایش میخواندم.حرف میزدم.تعریف و تمجید میکردم.

من حالم خوبه...
ولی تو باید بری...! :(:
.
خیلی وقتا خیلی چیزارو نمیشه بیان کرد...
یه طوری که انگار هیچ واژه ای نمیتونه حسشو لمس کنه...
حسی ک الان دارم... نمیدونم...
مثلا فرض کن یه چیزی رو خیلی دوس داشته باشی... بهت آرامش بده... باهاش زندگی کنی... ولی مال تو نباشه!!
تا میام آرامشو بغل بگیرم و لمسش کنم، میبینن آغوشم خالیه و آرامشه دود شده رفته هوا!!
هوا که ابریه... من به غم انگیز ترین حالت ممکن شادم...!!
حتی اگه همه ی وجودم با همه ی وجودش سرم داد بزنه ک این شادی ما
‍ ‍ ‍ درود همراهان گرامی#نقد_شعر #انجمن_ادبی_شعر_باران #مدیریت_برنامه ؛#بانو_مریم_راد #مورخ؛۹۸/۱۰/۱۵یکشنبه#ساعت_شروع ؛(۲۱:۳۰)♦️♦️♦️میخواهم یلدا را بفروشمتا دهان پسته ها بسته نماندتا هندوانه ها ڪه تو زرد از آب در آمدند خون انارها را نمڪندمیخواهم یلدا را بفروشمتا پدرم از گونه هایش لبو را برداشت ڪندو برادرم صدای پچ پچ تخمه ها را بشنودمادرم ماهی ها را بخواباند در سبزی های معطر و سیر _برای خواهرم لالایی بخواندمیخواهم یلدا را بفروشمیلدا در مو
تاکنون آن چه از عنصری ملک الشعرا دربار سلطان محمود خوانده بودم نشان از یک شاعر مقتدر درباری که شعرش سایه بر ادبیات و شاعران معاصرش انداخته ، جاه و جلال و شکوه شعر و جایگاه و اموالش در هاله‌ای از افسانه مورد توجه شاعران بعد ازاو بود ، داشتاما این رباعی دلچسب و مطلوب که در همه اعصار مخاطب خاص خود را دارد به آدمی حالی دیگرگون دارد . همه دوستان را به مطالعه این رباعی قابل توجه دعوت می نمایمچون می گذردعمرچه آسان و چه سختوین یک‌دم عاریت چه ادبار و
زنگ
درس
فعالیت های انجام شده (تدریس)
فعالیت های خواسته شده (تکلیف)

اول
ریاضی
حل تمرین از نامگذاری زوایا
سوال 5 تا 10 صفحه 59 و 60 کتاب تکمیلی در کتاب ، صفحه 62 سوال 13

دوم
سبک زندگی
تدریس تا صفحه 70
حل تا صفحه 75 ، تشکیل گروه برای پژوهش

سوم
شیمی
تدریس مقداری از درس 4
دانلود جزوه فصل 4 ارز سایت همگام و نوشتن ان در جزوه (یا پرینت)

چهارم
فارسی
تدریس تا صفحه 54 کتاب تکمیلی
انشا از یکی از سه موضوع نوبت-صندلی-اگر شاعر بودم در دفتر انشا نوسته شود ، چهار درس دوم ام
تمامِ راه
فکر اتصال اندیشه ی آب به آینه بودم.
صحبتِ تو
نشناختنِ سر از پا بود،
من فکرِ فردای هنوز نیامده بودم!
قرار بود لباس های زمستانی ام
دست های تو باشند؛
باران زد و باد ریخت بر سرم خاکِ حنجره ها را،
قرار عاشقانه ی آب و آینه را،
من بهم زده بودم!چقدر به سنگ ها اعتماد هست؟
آیا هست؟!
کِنار هم، من هفت - سنگ را چیده بودم!
 
/.///-/
کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد آفتاب دیدگانم سرد میشد آسمان سینه ام پر درد می شد ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد اشکهایم همچو باران دامنم را رنگ می زد وه ... چه زیبا بود اگر پاییز بودم وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم شاعری در چشم من می خواند ...شعری آسمانی در کنار قلب عاشق شعله میزد در شرار آتش دردی نهانی نغمه من ... همچو آوای نسیم پر شکسته عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
(1310_1384ه.ش)
این شاعر مترجم ایرانی در بخش دهرود شهرستان دشتستان بوشهر متولد شد. او پس از گذراندن دوره ی دانشسرای مقدماتی شیراز به آموزگاری پرداخت و در سال 1339به تهران آمد و در دانشسرای عالی به تحصیل پرداخت و در مقطع کارشناس رشته زبان و ادبیات انگلیسی فارغ التحصیل شد. ..
ادامه مطلب
از روزهای رفتنت پاییزتر بودم
از شمس های دیگرت تبریزتر بودم
باران اگر آنسوی شیشه داشت می بارید
این سوی شیشه بی هوا من نیز، تر بودم
یک شب اگر دستت به تار موی من می خورد
از نغمه ی داوود شورانگیزتر بودم
شاید اگر یوسف به قلبم فرصتی می داد…
از تیغ چاقوی زلیخا تیزتر بودم
شاید تمام چشم ها را کور می کردم
شاید که از قوم مغول چنگیزتر بودم…
یک مزرعه اندوه در من مانده… حقم نیست
من با تو از هر دشت حاصلخیزتر بودم
رسم بزرگی را به جا هرگز نیاوردی!
از هر کس و نا
وقتی رو به رویم نشست و آن حرفها را زد، می دانستم یک نم اشک در چشمهایم حلقه زده است. امیدوار بودم همین جا تمام شود و او آن قدر سر به هوا باشد که متوجهش نشود. اما قصه جور دیگری پیش رفت. یک لحظه نگاهش روی چشمهایم ماند و در همان حال، با لبخندی دلجویانه پرسید: «"تو" چرا بغض کردی؟» لبخند زدم و اشکها روی گونه هایم لغزید. تند و تند پاکشان کردم و تند و تند حرف زدم تا حواس چشمهای لعنتی ام را پرت کنم که نشد. و آن که  در کنارم نشسته بود، سرش را زیر انداخت و صورتش
به نلم خدایی که جان آفرید                                 خدایی که نیکی در ما دمید
 
به نامش که دادش مرا  سرنوشت                      بدادش خوبی در انسان سرشت   
 
    بخوانش به لیل و نهارش دعا                          که هست آفرینش به نام خدا        
 
شاعر: حامد اصغرزاده
 
وقتی استخوان های نیمه پوسیده ام را کنار پل گذاشته ای و چشمانت دریا دریا غرق آبند، به محسن فکر کن.
دست های پینه بسته اش را به خاطر بیاور که سرمای دستبند جمعشان کرد. تو می گفتی محسن شرف داشت که جلوی زور ایستاد. می گفتی بزرگ بود. دلش اقیانوسی بود برای خودش. اما به خاطر بیاور که من گفته بودم محسن درد بود. محسن بغضی بود که سالها حبسش کردند و حالا داشت زار زار زیر باران می بارید.
محسن تو بودی. محسن همین استخوان های نیمه پوسیده ام - که کنار پل گذاشتی - بو
در سخت ترین شرایط ؛ کِه بود و نبودش ؛ دیدن و ندیدنش ؛ خندیدن و نخندیدنش ؛ داشت اذیت می کرد.تصمیم گرفتم که او را ترک کنم و دیگه کمتر ببینمش و دیگه کمتر بهش فکر کنم؛ که بود و نبودش برایم تفاوتی نداشته باشد.ولی هر چه قدر کمتر  نگاه می کردم بیشتر  فکر می کردم.هر چه کمتر  فکر می کردم  بیشتر  نگاه می کردم.
یک روز به خودم گفتم:میرم بهش می گم .نهایتش میگه نه یا میگه چرت نگو.دیوونه ؛ دیگه انقدر که سختی نداره.بعد به خودم گفتم :خب اگه بهش بگم؛  هم خودشو اذیت
از خونه که میومدم بیرون، مامان توی حیاط، روی تک‌پله‌ی جلوی راهرو نشسته بودن. حیاطِ تمیز و جاروزده، هوای فوق‌العاده و سکوت خوشایندی که جریان داشت، به‌نظرم می‌تونست عصر دل‌انگیزی رو رقم بزنه. دیروز که خونه بودم، پریروز که گردش بودم و حتی نیم ساعت قبلش که اومده بودم خونه این احساس رو نداشتم، ولی الان که داشتم می‌رفتم بیرون، فضایی رو حس کرده بودم که پرتم کرده بود به روزهایی که خونه‌مون طبقاتی نبود، زیر تاک انگور، تو اون سایه‌های خال‌خال
در گفت و گو با ایبنا مطرح شد:
بهترین شعرهایی که محمدعلی بهمنی در سال ۹۷ خوانده است.
(تاریخ انتشار: جمعه ۲ فروردین ۱۳۹۸)
محمدعلی بهمنی با بیان اینکه مهم‌ترین ویژگی یک شاعر این است که نشان دهد در عمق شعرش برای نسل‌های بعد چه دارد، از بهترین شعرهایی گفت که در سال ۹۷ خوانده است.
محمدعلی بهمنی در گفت‌وگو باخبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، اظهار کرد:‌ پارسال بیشتر وقتم را صرف مطالعه مجموعه شعرهای مریم جعفری‌آذرمانی کردم و معتقدم که اگر کسی شعرهای او
 
دوسنت اگزوپری با تمام ماجراجوییهایش که خوشبختی تجربه کردنشان را داشت جایی در زمین انسان‌هاست که بیم می‌دهد از روزمرگی‌ها را تسلیم شدن و بودن چنان که می‌خواهند و شاید نمی‌خواهی و نمی‌دانی و فراموش کردن زیستن به آن سان که زیستنی است. این که در نهایت کسی نخواهد بود و ماند تا شانه هایت را تکان دهد و بیدار کند شاعر و آهنگ‌ساز و کیهان شناسی که در وجودت خفته است و به انتظار نشانه‌ای یا ندایی است تا برخیزد و روزمرگی‌ها را چنان که شایسته‌اند
با غ وصال اسم اعظم شاعر س. الف ساحل بیا به علم الحروف معانی شعری بسراییم شعری که جهان را زیر و تو را زبر بکند بیا خرق عادت بکنیم کوه را به جای دریا رنگی دگر بر بوم استاد چیره دست بکنیم رنگ آبی به زمین و رنگ سیاه به دریا بکنیم جای جنگل آرزوها دو گلدانی بگزاریم یکی گل همچو من پژمرده دارد در گلدان یکی همچون تو حسن یوسف به باغ دارد من در طواف گلدان بودم در باغ آرزوها تو من را ندیدی که بی آب و برگ شدم جامه های می آلود را با آب حیوان نتوان شد خضر را برای
آن اوایل که وبلاگ زده بودم،چندین شعر از شاعر ها و شاعرنماها منتشر کردم چون دوستشان داشتم و کمی عاشق(تر)!بودم!،بعدا فهمیدم که اینجا باید از خودم و آنچه درونم میگذرد بنویسم،اینجا پناهگاهیست برای من و نویسنده و دانشجو و آدم(!)درون من!وگرنه که هرجایی سرک بکشی یک دوبیتی عاشقانه از پیشینیان مثل سعدی و حافظ و معاصران مثل فاضل نظری ،حامد عسکری و ... می بینم.بدگویی نیست !ناله هم نیست،خیلی هم عالی...اما...
چند روز پیش در کانال تلگرام محمد کاظم کاظمی خبری خ
 
مانده ام تنها 
به چه مانند کنم این غم تنهایی خویش 
به کجا بگریزم 
مقصد یار کجاست 
شاید آن گوشه نورانی میخانه یار 
خلوتی باشد به کنار 
تا رها سازم اندوه دلم را 
چو خزانی که در آن برگ ها 
از غم هجر تو بی تاب کنان 
فتادند زمین 
مانده ام تنها 
 
شاعر : ابراهیم حجتی نژاد 
«مثل مادر مهربان»
پدیدآور: طیبه شامانی؛ ناشر سوره مهر؛ تعداد صفحات ۳۲کتاب مثل مادر مهربان اثر طیبه شامانی،  مجموعه‌ای از اشعار ویژه کودکان است که برای گروه سنی (ب) تهیه شده و ویژگی‌های یک اثر جذاب و خواندنی برای کودکان را دارد. شاعر توانمند و خوش ذوق توانسته در این اثر، اشعاری آموزنده را که در آنها موارد آموزشی به صورت غیرمستقیم مطرح شده، برای کودک بسراید.شاعر، مفاهیمی مانند کرامت انسانی، میهن‌دوستی، مهارت‌های زندگی، پایبندی به ارزش
 
دوسنت اگزوپری با تمام ماجراجوییهایش که خوشبختی تجربه کردنشان را داشت جایی در زمین انسان‌هاست که بیم می‌دهد از روزمرگی‌ها را تسلیم شدن و بودن چنان که می‌خواهند و شاید نمی‌خواهی و نمی‌دانی و فراموش کردن زیستن به آن سان که زیستنی است. این که در نهایت کسی نخواهد بود و ماند تا شانه هایت را تکان دهد و بیدار کند شاعر و آهنگ‌ساز و کیهان شناسی که در وجودت خفته است و به انتظار نشانه‌ای یا ندایی است تا برخیزد و روزمرگی‌ها را چنان که شایسته‌اند
برگزاری جلسه معرفی وبلند خوانی کتاب داستانهای شاهنامه:
همزمان با روز بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی شاعر حماسه سرای ایران زمین ، به همت سحر همامی کتابدار کتابخانه، نشست معرفی و بلندخوانی کتاب داستانهای شاهنامه در مدرسه پسرانه شهید فهمیده برگزار گردید. در این نشست ضمن معرفی اجمالی از تاریخچه تولد  و زندگی آن شاعر  بلند آوازه، کتاب داستان  سیاوش در آتش   توسط  دانش آموزان بلند خوانی شد.
بسم الله الرَّحمن الرَّحیم
 
در این چند خط قرار است پیرامون اینکه "اصلاً چرا باید شعر بخوانیم و شعر کدام درد ما را دوا می‌کند" به گفتگو بنشینیم، ان شاءالله.
 
ـ عالم شعر، عالم فرامنطق است.
دنیا منطقی روزمره‌ات را تصور کن و چرخی در آن بزن تا به چیستی دنیای فرامنطق پی ببری.
در دنیای منطقی، از شیرِ ظرفشویی خانه ها آب بیرون می‌آید، دست ها در آب خیس می‌شوند و این همه طبیعی است (بخوانید منطقی).
در عالم منطقی تو اگر زمین خورده ای، زمین خورده ای...اگر ش
دیشب تا ساعت ۱۲ فرش ها را پهن کرده بودیم و مبل ها را چیده بودیم و بالاخره خانه شبیه خانه شده بود. سرشب زنگ زده بودم کلی برای مامان غر زده بودم، آخرشب گفتم خوشحالش کنم، زنگ زدم دعوتش کردم صبح بعد از این که داداش می رود آزمون بدهد بیایند خانه ما.
امروز میزبان اولین مهمانان خانه جدیدمان بودیم. مامان و دوست نازنینش سیمین. البته سیمین به اسم دوست مامان است، ولی در عمل برای همه اعضای خانواده دوستی صمیمی و نزدیک و نازنین است. سنش دقیقا بین من و مامان ا
خلوت عشق به روی هر کسی باز است   
    نغمه نت خوانی ما دنیای راز است
 عشق سر فصل همه غم هایم بود و تو هرگز
 ندانی که غمم بی ته و بی آغاز است
در بیابان می رفتم و ورد زبانم شده بود
درد غزل عشق پر سوز و گداز است
رویای بزرگی است زلف در خاطر من 
گیسوان پر مهر تو ای یار چه ناز است
بر در و دیوار زمان می نویسم یاد تو را
آید روزی که دلم به عشق بی نیاز است
شاعر عیسی کیانی
از زمانی که تصمیم گرفتم مهم ترین تصمیم زندگی ام را در بد ترین شرایط روحی خودم با خانواده ام در میان بگذارم،شاید برای من قرن ها بگذرد چون بهترین کلمه ای که میتوانم برایش بکار ببرم وحشتناک است،اما در واقع زمان تاریخی زیادی نمیگذرد....
اینکه من با چه واکنش هایی معقول یا غیر معقول مواجه شدم مهم نبود،حالا من مانده بودم و سخت ترین تصمیمی که در زندگی ام گرفته بودم....  بدی حال روحی و جسمی ام چیزی کم از آن فردی که طناب دار را دور گردنش آویخته بودن و منتظ
خاطرۀ  ه ا سایه ( هوشنگ ابتهاج) از ده شب شعر گوته
قرار این بود که اونهایی که شب، شعر و قصه خوندن، فردای اون شب می رفتند به خیابون نایب السلطنه، در مقر انستیتو گوته؛ اونجا یک حیاط بزرگ بود و یک ایوانی بود که شاعر اونجا می نشست و هزار تا آدم هم بودن که از میون اونها یه عده از شاعر و نویسنده سوال می کردن و عموما هم سوال ها پرت و پلا بود. مثلا شما صبح شعر می گین یا شب و از این حرفها. من نمی خواستم برم چون اصلا اهل این جور جمعها نیستم دیگه. به آذین اینا گف
شب شده بود
آسمان اشک می بارید
معشوقم چای می ریخت
برگ های نارون در حیاط خانه ی ما
عاشق شده بود
باران نقاشی شب را خط خطی می کرد
هوا سوز سردی داشت
اسمان با ابر سلفی می گرفت
مادرم
سوزن نخ می کرد
باد با زمزمه اش لالا یی می خواند 
پنجره خوابش گرفته بود...!
شاعر:عینک
دنیا رو باید دید تا فهمید ، چشم های تو زیبایی محضه 
 
× این یه تیکه از ترانه آهنگ شاعر شدن از آلبوم محمدرضا علیمردانیه. 
به نظرم در نهایت عاشقانه بودنه
می فهمید چی میگم؟ 
 
× جالبه این مدت برعکس هر موقعی که فاز تنهایی برمی داشتم، اصلا از آهنگای عاشقانه پرهیزی ندارم. دقیق گوش می دم و فکر می کنم، لذت می برم و یه وقتا هم گریه می کنم. 
دوست دارم اینقدر به فاز تنهاییم ادامه بدم تا یکی پیدا شه بهم ثابت کنه وااااقعا دوستم داره. چون بعد این همه سال فهمید
امروز روز خوبی نبود.راستش را بخواهی خوب بود اما تا بعد از ظهر... درست زمانی که احساس کردم از من دلگیر شدی دنیا برایم جهنم شد.به قول شاعر:من همانم که تو دلگیر شوی می میرد...گلی آقای مهربانم،عزیز تر از جانم،پاک کن غم های درون سینه ات را از من...گلی خانم رو ببخش
شب شده بود
آسمان اشک می بارید
معشوقم چای می ریخت
برگ های نارون در حیاط خانه ی ما
عاشق شده بود
باران نقاشی شب را خط خطی می کرد
هوا سوز سردی داشت
اسمان با ابر سلفی می گرفت
مادرم
سوزن نخ می کرد
باد با زمزمه اش لالا یی می خواند 
پنجره خوابش گرفته بود...!
شاعر:عیسی کیانی کری
میفرستم به تو پیغام پس از هر پیغام!پاسخت مثل نجات پسری از اعدام !
مثل یک‌ طفل زمین خورده‌ء بازی بودم!قبل تو خسته و با عشق موازی بودم!
مثل سیگار خطرناک ترینت بودم!خودکشی بودم و هولناک ترینت بودم!
مثل حالِ بَده " ماه دل من بیداری؟"مثل زوری شدنِ "بنده وکیلم؟ آری!"
مثل مردی که شبی در تو وطن میگیرد!یک شب آخر منِ تو در تنِ من میمیرد!
نکند موی مرا دست کسی شانه کند؟خاطره جان مرا خسته و دیوانه کند؟
نکند جان مرا باد به یغما ببرد؟نکند بوی تو را باد به هر جا ب
خوب رویان جهان رحم ندارد دل شان باید از جان گذرد هر که شود عاشق شان روز اول که سرشتند ز گل پیکرشان سنگی اندر گل شان بود همان شد دل شآن ... متاسفانه نتونستم نام شاعر رو پیدا کنم , اگر کسی اطلاع داره لطفا به من اطلاع بده تا به شعر اضافه کنم
بزرگداشت سعدی و سپهری با عنوان «یک هفته با سعدی و سپهری» از روز اول تا هشتم اردیبهشت‌ماه در فضای مجازی برگزار می‌شود. روز اول اردیبهشت روز بزرگداشت سعدی شیرازی است و امسال این روز با چهلمین سال درگذشت سهراب سپهری، شاعر معاصر همراه است.
در این برنامه استادان و سعدی‌پژوهان و سپهری‌پژوهان با مقالات، یادداشت‌ها، فایل‌های صوتی و تصویری و انتشار آنها در سایت و کانال شهر کتاب و مرکز سعدی‌شناسی و دیگر پایگاه‌های فرهنگی مخاطبان را در طول یک‌
بهتان بتان، با تو توانم تاب!...
همه ام تب و بهت تو و...
تو به من توبه فرمایی!؟...
... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ...ء
تقدیم به مشوق شیوایی ام!...
#شعر #شاعر #ساسان_بهادرخان تلگرام و توئیتر: @sasanbah 
@sasanbah
به کانال من تشریف بیاورید!...
https://t.me/joinchat/AAAAAEPNC5-HOxS7aWU5eg


والله خیرحافظا...
بیستم مهرماه روز بزرگداشت شاعر شیرین سخن لسان الغیب حافظ شیرازی گرامی باد
رند کنایه گوی من، کی بزند " انالحقی"تا بزنند ناکسان، چوبه ی سر به دارها
رند و قلندر منی، تیغ، نهانه می زنیساقی معرفت شدی بر همه گلعذارها
شعر تورا فرشتگان، خوانند روز و هم شبانگه به نوای عاشقان، گاه به زلف تارها
آب روان من تویی، روح و روان من توییشهر شده ز شعر تو، گلشن و سبزوارها
جام الست و دست تو، چشم دل است مست توکی بنهم ز دست خود، کاسه ی بی قرارها
ج
من می‌دانستم که عوض شده‌ام. می‌دانستم که تغییراتی در من ایجاد شده که مرا تبدیل به انسانی جدید کرده‌است. و می‌دانستم که این تغییرات پایانی‌ام نیست. هر روز با مواجهه با هر مسئله‌ی کوچک و بزرگی، کارایی مغزم را می‌سنجیدم و خودم را در شرایط گوناگون امتحان می‌کردم.من عوض شده بودم و از این بابت خوشحال بودم. کنترل زندگی‌ام را در دست داشتم و در حال ساخت دنیایی مطابق میلم بودم. معرکه بود.
امروز زنگ زدم به مدیر ساختمان‌مون تا برای اجاره‌ نامه‌ی جدید ازش تخفیف بگیرم اما نهایتا موفق نشدم. نیم ساعتی با طرف کلنجار رفتم و هر چه در چنته داشتم رو کردم اما نتوانستم که قانعش کنم تا کمی بیشتر به ما تخفیف بدهد. پر از حس بد بودم. تلاش مذبوحانه‌ای که کرده بودم و بعد هم وسط صحبت‌هام این و آن را مثال زده بودم که پس چرا به فلانی تخفیف دادید و این کار بشتر حالم را بد کرده بود. انگار تمام مدت داشتم ادای کسانی را در میاوردم که دور و برم زندگی میکن
پست قبل دلنوشته ای بود که سالها پیش نوشته بودم و در وبلاگ شام آخر منتشر شده بود، بین همه شعرها و دلنوشته هایی که اغلب تو اون فضای مجازی بدون داشتن حق کپی رایت منتشر و خوانده می شد. پیدا شدن دوباره دلنوشته ی پله باعث شد تا دوباره به موضوع حق کپی رایت توجه کنم، و بیش از پیش باور کنم که در این سرای بی کسی، کسی حق کپی رایت رعایت نمی کند!
جناب شاعر، گروس عبدالملکیان رو حتما می شناسید، با اشعار و نوشته های زیبایی که به سبب معروفیت و حضور ایشان در نشر چ
جنگلبان
جنگلبانم بچه ها
کارم یک کار سخته
نگهبانی از جنگل☘️
از بیشه و درخته
مواظبم تا جنگل
یه وقت آتیش نگیره
درخت و سبزه و گل
نسوزه و نمیره
کسی نیاد با تبر
حمله به جنگل کنه
یه وقت خدا نکرده
درختی رو قطع  کنه
شاعر:مهری طهماسبی دهکردی
نام ترانه : کبوترای عاشق
با صدای دلنشین حسین آستانی
شاعر : محمدطاها
ملودی : صادق فرجادی
⏬برای دانلود روی لینک زیر کلیک کنید
امشب
شبه جشن و سروره
شب شادی و شوره
شبه عشقه دوباره
غم و غصه ها دوره
امشب
چراغونیه خونه
مثل رویا میمونه
کبوترای عاشق
میرن به آشیونه
(گوشواره)
کبوترای عاشق - به همدیگه رسیدن
فرشته های آسمون - مثل اونارو ندیدن
امشب
شب عشقه دوباره
شبه دیدار یاره
شب رویایی ما
دلم آروم نداره
امشب
شبه اول عشقه
اینو خدا نوشته
خونه سوت و کورم
دی
روز به روز حالم بهتر میشه و وقتی دارم کار میکنم، به شدت امید دارم.
تمام زندگیم دنبال هدف بودم، از بیهوده بودن بیزار بودم و مدتها افسرده بودم و داشتم فرسوده میشدم... حالا اما هر روز مطمئن تر میشم که چیزی رو که میخواستم پیدا کردم بالأخره.
هر لحظه کار کردن برام شده لذت، امید، انگیزه، اشتیاق، علاقه...
 
کم کم انگار واقعاً دارم شعر می گم
شعرای آبرومند
جوری که بشه توی یه شب شعر رسمی خوندِشون
فقط می خوام یه چیز رو بدونی
فارغ از هر چیزی، توی همه ی شعرام روح مریم جاری و ساری میشه
روح تو و عشق به تو هست که منو شاعر می کنه نه چیز دیگری
چون قراره تو بخونی و ذوقم کنی من شعر می گم
دلخوشی من توی شعر گفتن تویی
 
فقط خواستم بدونی و یادت نره
به نظرم شاعر صاحبدل، این کلام نغز را خاص شبهای امتحان سروده: من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود!!
پ. ن: هم کلاسی جان همینجا خوابیده. هر یک ساعت از شدت استرس امتحان بیدار می‌شود می‌گوید: این چه زندگی سگیه ما داریم؟!
ولی من همین زندگی که اون بهش میگه سگی، خیلی دوست دارم. 
بسم الله الرحمن الرحیم
 
آیا میدانستید شاعری وجود دارد ایرانی و مربوط به چند قرن پیش که ما از آن غافل مانده ایم و اینکه این شاعر دیوان شعری دارد که از وی بجا مانده است ؟ بیایید اطلاعات مربوط به این شاعر را بررسی کنیم :
نام : آرش یا کیارش یا آرسام یا آریو [ معلوم نیست دقیقاً کدام نام ، نام واقعی وی بوده است ] .
تاریخ تولد : معلوم نیست و بنا بر معتبرترین حدس چون قدمت دیوان اشعارش بین سال 20 الی 500 شمسی است بنابراین سال تولد وی نیز و البته زندگی اش بین ه
بسم الله الرحمن الرحیم
 
آیا میدانستید شاعری وجود دارد ایرانی و مربوط به چند قرن پیش که ما از آن غافل مانده ایم و اینکه این شاعر دیوان شعری دارد که از وی بجا مانده است ؟ بیایید اطلاعات مربوط به این شاعر را بررسی کنیم :
نام : آرش یا کیارش یا آرسام یا آریو [ معلوم نیست دقیقاً کدام نام ، نام واقعی وی بوده است ] .
تاریخ تولد : معلوم نیست و بنا بر معتبرترین حدس چون قدمت دیوان اشعارش بین سال 20 الی 500 شمسی است بنابراین سال تولد وی نیز و البته زندگی اش بین ه
یاحبیب
 
سلام:)
 
اولا اگر بین بچه ها کسی منتظر عکس امروز قرنطینگاری من بود، معذرت میخوام. سرم شلوغ بود و نتونستم عکس بگیرم.
 
دوم:
فردا تولد همسرمه. اولین تولدش که عقد کردیم :) امروز جشن گرفتیم. به دلیل قرنطینه بودن، کیک رو هم خودم پختم.
اینجا جا نداره شاعر بگه
"ایام قرنطینه به این پی بردمتو هر هنری نیاز باشد داری..."
؟ 
جا داره دیگه. مرسی شاعر
 
بعد از مراحل پخت نون و پخت بیسکوییت، به پخت کیک تولد رسیدیم
اما چقد خامه کیک و درست کردن سخته آقا. کلی زم
«استالین در
اوایل دهه 1930 پایه های قدرتش را مستحکم کرد. او حیات ادبی کشورش را زیر نظارت
سفت و سخت خودش برد. از این به بعد، ادبیات نه همپیمان حزب که خدمتکار حزب شد.
نشاط و سرزندگی هنری دهه 1920 محو شد. استالین، که خودش در جوانی شاعر بود، اشتهای
حیرت آوری برای خواندن رمان و شعر داشت. می گویند گاهی وقت ها روزی صدها صفحه شعر
و داستان می خوانده است. او زیر عبارت هایی را که برایش ناخوشایند بود خط قرمز می
کشید. در مباحث مربوط به این که چه نمایشنامه هایی در
هفت سالم بود.بار اولی بود که میخواستم به یک استخر بروم.هیجان زده بودم.از شب قبلش هزار جور خیال بافی می‌کردم.هیچ ذهنیتی از شنا کردن نداشتم.شاید فقط آن را در کارتون ها دیده بودم.ولی با این حال عاشق شنا بودم.قرار بود از طرف مدرسه به استخر برویم.یک اردوی بینظیر.به خصوص برای منی که تا به حال استخری از نزدیک ندیده بودم.پدرم معاون مدرسه بود.قرار بود او نیز همراه ما بیاید.
ادامه مطلب
که موقع بدحالیاش بهش پیام بده بگه
درسته باهات قهرمولی چته؟چیزی شده؟
اره خلاصه..
 
شاعر میگه:و تظُن انها النهایة و فجأة یُصلح الله کل شئ!
و فکر میکنی که به انتها رسیدی ولی در یک لحظه خدا همه چیز رو درست میکنه ...
.لأنهُ الله♡چونکه اون خداست...
عذری نعمتی را شوهرش دیشب بعد از مستی کتک زده بود، صورتش سیاه و کبود بود و حال و حوصله حرف زدن هم نداشت . هی مینوشت و کاغذ ها را مچاله میکرد. کاغذ های مچاله را آرام باز کرده بودم، پیچیده بودم دور مریم ها و از دفتر زده بودم بیرون. بوی مریم ها توی آسانسور پیچیده بود و صدای عذری توی سرم.
اگــــرچه نزد شما تشنه ی سخن بودم
 
آنکه حرف دلـــــــش را نگفت ، من بودم
 
دلــــــم برای خـودم تنگ می شود ، آری
 
همیشه بی خبر از حــال خویشتن بودم
 
نشد جــــواب بگـــــــیرم ســلام هایم را
 
هــــر آنچــــه شیفته تر از پی اش بودم
 
چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را؟
 
اشاره کنم انگار کـــــــــــــــوه کن بودم
دوست داشتم الان که سی سالم شده قد بلند و لاغر بودم که تنها زندگی میکردم صبح ها زود می دویدم، انگلیسی و فرانسه بلد بودم، کتاب میخوندم، با شورت توی خونه لخت می‌گشتم سیگار گوشی لب م، برنامه نویسی مدرک مو گرفته بودم و از زندگی م لذت می‌بردم! اما الان هیچی به خواست دیگران و پای چلاق م تغییرش نه داد
به خاطر این امتحان چند روز بود که درست و حسابی نخوابیده بودم و نفس نکشیده بودم و نشسته بودم فرق شتر بنت مخاص و بنت لبون و...را برای اولین بار تو زندگیم حفظ کرده بودم  ......وقتی به خونه برگشتم چراغ ها خاموش بود ...دوش گرفتم و موهای خیسم  را کنار شوفاژ رها کردم و خوابیدم .چشم هایم را بستم ...مادرم پیام داد ..خوب شد امتحانت ..پدر برایم شیرینی خریده بود...فکر کردم برای همیشه با تمام ناراحتی هایی که از هردو دارم ...هنوز  و برای همیشه دوست شون خواهم داشت بدون
نمیدونم چرا اصلا حس و حال وبلاگ نیست دیگه
انگار حوصله حرف زدن هم ندارم
دلم میخواد یه پست بلند بالا بنویسم از ادم های مذهبی گله کنم
اما حسش نیست، فقط تو یه جمله بگم خلاصه همه حرص هام و!!!
اگر جامعه شما رو بعنوان یه ادم مذهبی میشناسه، کاری کنید که زینت دین باشید! کارهای شمارو پای دین میذارن ملت!!!
اعصابم یکم خورده این روزها!!!!
از روز عرفه یه بغض سنگین مونده تو گلوم
صبحِ روز عرفه دوسانس استخر بودم(مجبور بودم) از 9و نیم تا 1تو اب بودم بعد هم نیم ساعت جک
 ﻠ ﺯﺩﻡ ... ‏( ﺷﻮﺍ ﺍﺭﺩﻭﺋ ‏)
ﺑﺎﺯﺩﻳﺪ : 2358
ﻫﺰﺍﺭ ﻠ ﺯﺩﻡ
ﺗﻮ ﻫﻨﻮﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﺳﺮﺩ ﻭ ﺳﻨ
ﺑﺎ ﺗﻨ ﻪ ﺑﻮ ﺩﻝ ﺯﺩ ﻣ ﺩﺍﺩ
ﻠ ﻣ ﺯﺩﻡ ﻭ ﻋﺸﻖ
ﻮ ﻭ ﻮ ﺗﺮ ﻣ ﺷﺪ
ﻋﺸﻖ ﺑﺮﻪ ﺍ ﺑﻮﺩ
ﻮ ﺍﻣﺎ ﻋﻤﻖ
ﻭ ﻣﻦ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺗﻨﺪ
ﻪ ﺶ ﺍﺯ ﻋﺼﺮ
ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﺮﻪ ﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ
)) ﺷﻮﺍ ﺍﺭﺩﻭﺋ ((
https://telegram.me/sherebarankhorde
   
 
 ﻫﺎﻢ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﺮﻧﺪﻩ ﺍ ﺳﺖ ...‏( ﺳﺪﻩ ﺩﺍﻭﺩ ‏)
ﺑﺎﺯﺩﻳﺪ : 392
ﺩﻟﺘﻨ ﻫﺎﻢ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﺮﻧﺪﻩ ﺍ ﺳﺖ
ﻪ ﺧﺎﻝ ﻣ ﻨﺪ

ﺁﻣﻮﺧﺘﻨ ﺳﺖ ...
)
انقلاب پوچی‌ها
قضیه انقلاب فرق کردهدف گم شده در جایی پَرتمردم نمی‌خواهند این تغییر راعاملانشان میشوند از جامعه طرد
×××
صدای صفوف دعا نیستهمه به دار مجازات آویخته شده‌اندهمه به جرم مشترک آن بالابه مُشتی احمقِ رجز‌خوان تبدیل شده‌اند
×××
گویند: خدااا به داد ما خواهد رسیداو عادل بی بَدیل جهان ما‌ستاگر او عادل است حکم شما میشود اعداماما قبلش نثارِ صورتشان پاست
×××
بمانید و دعا کنید که ناجی برگرددقصد ما اغتشاش و شورش نیستاگر شما داشتید حق
میان واژه های انبوه دنبال چه می گردی شاعر؟ کدام کلمه می تواند آغاز شعر تو باشد؟ کدامیک اولین مضارب ساز توست که کوک می شود  برای نواختن؟
شاعر و نویسنده ناچار است از پنهان کردن واژه ها در پستوی ذهن و زبان. زبان  درست در مقابل آنچه که خیال می کنیم وقتی سرگرم سرودن و نوشتن  شود کم می آورد. خیلی ها خواسته اند آنرا نقص زبان بدانند. اما این نقص ذهن است. ما من تو او شما و هیچ کدام اولین گویندگان این زبان و هیچ زبان دیگری نیستیم. زبان در طول این نسل ها و ق
 
با معرفی برندگان جایزه شعر فوروارد برندگان آن در سه بخش شناخته شدند.
به گزارش خبرگزاری مهر به نقل از سایت جایزه، جایزه معتبر شعر فوروارد ۲۰۱۹ برندگان خود را در سه بخش معرفی کرد.
فیونا بنسون ‌شاعری از ‌ویلتشایر به عنوان شاعر برنده بخش بهترین مجموعه شعر جوایز فوروارد ۲۰۱۹ انتخاب شد تا جایزه ۱۰ هزار پوندی این بخش را از آن خود کند.
وی برای مجموعه شعر «سرگیجه و روح» که ششمین مجموعه شعری است که منتشر کرده، این جایزه را از آن خود کرد.
سال ۲۰۱۸ بن
‍ درود همراهان گرامی#نقد_شعر #انجمن_ادبی_شعر_باران #مدیریت_برنامه ؛#بانو_مریم_راد #مورخ:۹۹/۱/۱۷یکشنبه#ساعت_شروع:(۲۱)♦️♦️♦️گیرم از عشق نوشتید ولی از نان چه !؟شاعران شعر و غزل را به تهیدستان چه !؟همه از سفره ی بی نان پدر باخبریمولی از شرمِ به جا مانده ی بی پایان چه !؟روز و شب دایم از این چرخ و فلک می نالیمبه خدا هم گله داریم ولی ایمان چه !؟گاهی از غیر بماند که ز خود بیزاریمدرد داریم ولی حوصله ی درمان چه !؟وسعتِ درد در این شهرِ سراسر اندوهآن قدَر ه
گاهی که می پرسند چرا چون سابق نمی نویسم، یا اینکه اثر کدام نویسنده یا شاعر را دوست بیشتر دارم، پاسخ ش ریشه در یک فصل مشترک روشن دارد و آن هم "انفجار احساس" است. من سراغ نوشته ی ادبی نمی روم که تنها تکنیک باشد. رمّانی که سرگرمی. شعری که یک رشته کلمات آهنگین باشد. دنبال صدای احساسی هستم که از فرط اینکه نمی داند چه کند به کلمه پناه برده است. غزلیات شمس و حافظ و شهریار و گاهی هم سایه و اخوان. ژید و لامارتین و پروست و تولستوی و ناباکوف و دوبالزاک. داستا
بچه که بودم فکر کنم دوم سوم ابتدایی بودم. یه بار یادمه با داداشم دعوا کردیم و از اونجایی که تو دعواهای شدیدمون کتک کاری هم داشتیم:))) در نتیجه حرصمون خالی میشد و بعدش سریعا آشتی میکردیم و دوباره بگو بخند
ولی اون روز نمیدونم چطور شد که کتک کاری رخ نداد و جالب اینجاست که بعدشم آروم بودم ولی انگاری یه نفر منو به سمت این کار میکشوند،چه کاری؟این کار:
ادامه مطلب
باورم نمیشه دارم چیکار با خودم میکنم
باورم نمیشه با خودم چیکار کردم
بخدا من خیلی خوب بودم
من یه فرشته بودم
 
*******
 
الان باد خنک از پنجره خورد بهمو منو برد به اون گذشته های نه خیلی دور که من خیلی خوب بودم
بخدا بخدا یه فرشته بودم
 
باورم نمیشه
چی شد واقعا
شب بود و کنار جوی تنهایی ها
من خسته ترین آدم دنیا بودم
در سیل عظیم خاطره غرق شدم
وابسته ترین آدم دنیا بودم
شب ، پر زد و در خط افق روز آمد
من بودم و تنهایی و چشمِ خوابم
خورشید کنار من نشست و من باز
ماندم چه بگویم تز دل بی تابم
روزم به سر  آمد و دوباره شب شد
اما من آزرده به نور آغشته
هرشب که دوباره آمد و روز شده
داغ و غم من مثل خودش یخ بسته
من خیلی گریه کرده بودم،سرمم بالا گرفتمو گریه کرده بودم،به زمین زمان فحش داده بودم و بی قرار شده بودم،برای از دست دادنای بی معنی برای درجا زدنای تکراری برای حسای مزخرفی که بی وقت به سراغم اومده بودن،برای تکه های جدای روحم برای خلا های طولانی،برای یه دختر تنها بودن(عجیبه آدم تنها بودن با دختر تنها بودن فرق داره حس بی پناهیش بیشتره) اما اگه همه ی اون مچاله شدن ها لازم بود تا منِ الان ساخته بشه میتونم کم کم دوسشون داشه باشم
عصر است و حوالی ساعت پنج 
پاییز، پاییز کذایی!
روزی از سال یک هزار و نمیدانم!
خیابان شهید چشمانش، پلاک مفقود الاثر وجودم
روی تخته سنگی در حیاط نشسته وبه لالایی مرگ اور غروب گوش میدهم.
لباسم زرد است هم رنگ نفرت زباله کشیده از برگهای تک درخت کنج باغچه.
اینجا دیوانه خانه است...
پر از منی که به دیده، دیده ام آن گرگ و میش غروب،رقص نسیم سپیده میان گیسوان طلایی خورشید، شبنم چکانده شده روی انار سرخ و ترک خورده لب هایت، چشمان آن گربه وحشی که معشوقه ی تک ت
چشم هایم مدام به دنبال زیبایی ها میگشت
از وقتی دوربین دست گرفته بودم عادت کرده بودم به بادقت نگریستن در پدیده ها
این پدیده ها گاه جاندار بودند و گاه بی جان
اما هرگز چیزی به آن زیبایی ندیده بودم...
 
وقتی دیدمش چند صباحی چشم هایم به دنبالش راه افتادند سپس قدم هایم و پس از آن دلم....
دیگر آن سراپا پوشیده در سیاهی را از دور هم که میدیدم میشناختم؛ از توازن گامهایش و از نجابت نگاهش
 
هرقدر که او نجیب بود من سرکش شده بودم
و هرقدر سکون صدایش بیشتر می‌شد
بسم الله الرَّحمن الرَّحیم
 
در این چند خط قرار است پیرامون اینکه "اصلاً چرا باید شعر بخوانیم و شعر کدام درد ما را دوا می‌کند" به گفتگو بنشینیم، ان شاءالله.
 
ـ عالم شعر، عالم فرامنطق است.
دنیا منطقی روزمره‌ات را تصور کن و چرخی در آن بزن تا به چیستی دنیای فرامنطق پی ببری.
در دنیای منطقی، از شیرِ ظرفشویی خانه ها آب بیرون می‌آید، دست ها در آب خیس می‌شوند و این همه طبیعی است (بخوانید منطقی).
در عالم منطقی تو اگر زمین خورده ای، زمین خورده ای...اگر ش

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها